۱۳۸۹-۱۲-۰۲

در معنای مفهوم آزادی بیان

این روز ها درک نادرستی از مفهوم « آزادی بیان » در میان بخشی از روشنفکران ترکمن رایج شده است مبنی بر این که برخی از رسانه ها، سایت ها و انجمن های ترکمنی در خارج کشور مانع آزادی بیان می شوند و دست به سانسور می زنند.  آن ها دانسته ویا نادانسته به ترویج این برداشت غلط  در رسانه ها و محافل ترکمنی می پردازند و باعث اغتشاش فکری می گردند. از این رو بی مناسبت ندیدم که در معنای این مفهوم اندک تأملی بنمایم.

آزادی بیان قبل از آن که به رابطه بین شهروندان و یا نهادهای موجود در جامعه مربوط شود، اساسا به رابطه شهروندان جامعه با حکومت ربط پیدا می کند و مضون آن بدین شکل است که حکومت نباید قوانینی وضع کند که آزادی بیان را محدود کند. به عبارت دیگر شهروندان جامعه بدون ترس و بی آن که خطر جزا و جریمه آن ها را تهدید کند بتوانند آراء و عقاید خود را بیان کنند، ودولت نیز از نظر قانونی امکانات اجرای چنین حقی را در جامعه بایستی فراهم سازد. این حق در ماده 19 اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز به صراحت بیان شده است: 

 ما ده 19 : هر فردی حق آزادی عقيده و بيان دارد و اين حق مستلزم آن است که کسی از داشتن عقايد خود بيم و نگرانی نداشته باشد و در کسب و دريافت و انتشار اطلاعات و افکار ، به تمام وسايل ممکن بيان و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد. 

پر واضح است که این حق از سوی دولت باید تأمین گردد و شهروندان جامعه از این حق بدون ترس و نگرانی مستفیذ گردند. منظور از بیان نیز در مفهوم عام آن بیان شفاهی، نوشتاری و غیر نوشتاری، تصویری و غیره را شامل می شود. که این نکته نیز در ميثاق‌ بين‌المللي‌ حقوق‌ مدني‌ و سياسي‌ سازمان ملل به شرح زیر تصریح گردیده است. 

ماده‌ 19

1. هيچ‌ كس‌ را نمي‌توان‌ به‌ مناسبت‌ عقايدش‌ مورد مزاحمت‌ و اخافه‌ قرار داد.

2. هر كس‌ حق‌ آزادي‌ بيان‌ دارد. اين‌ حق‌ شامل‌ آزادي‌ تفحص‌ و تحصيل‌ و اشاعه‌ اطلاعات‌ و افكار از هر قبيل‌ بدون‌ توجه‌ به‌ سر حدات‌ خواه‌ شفاهاً يا به‌ صورت‌ نوشته‌ يا چاپ‌ يا به‌ صورت‌ هنري‌ يا بهر وسيله‌ ديگر بانتخاب‌ خود مي‌باشد.

3. اعمال‌ حقوق‌ مذكور در بند 2 اين‌ ماده‌ مستلزم‌ حقوق‌ و مسئوليت‌ هاي‌ خاص‌ است‌ و لذا ممكن‌ است‌ تابع‌ محدوديتهاي‌ معيني‌ بشود كه‌ در قانون‌ تصريح‌ شده‌ و براي‌ امور ذيل‌ ضرورت‌ داشته‌ باشد:

الف‌ ـ احترام‌ حقوق‌ با حيثيت‌ ديگران‌.

ب‌ ـ حفظ‌ امنيت‌ ملي‌ يا نظم‌ عمومي‌ يا سلامت‌ يا اخلاق‌ عمومي‌. (ميثاق‌ بين‌المللي‌ حقوق‌ مدني‌ و سياسي مصوب‌ 16 دسامبر 1966 ميلادي‌ (مطابق‌با25/9/1345شمسي‌ ـ مجمع‌ عمومي‌ سازمان‌ ملل‌متحد) 

این ماده نیز حق آزادي بيان را براي «هركس» به رسمیت می شناسد و جستجو و تحصيل اطلاعات و سپس انتشار آنها يا در واقع بیان آنها را به عنوان دو مصداق بارز از جلوه‌هاي اين حق مورد حمايت قرار می دهد. همانطور که اشاره نمودم، در اینجا نیز به برخي از اشكال «بيان» هم اشاره می کند و آنها را به عنوان مصاديق تحت پوشش حق حيات به صراحت اعلام می دارد.

این ماده به محدویت هایی نیز اشاره دارد که توجه به آن ها نیز به ویژه در یک جامعه دمکراتیک ضروری خواهد بود چرا که احتمال به خطر افتادن سلامت اخلاقی جامعه جدی خواهد بود. (به عنوان مثال عکس های شهوت آمیز در تبلیغات، عکس و یا  فیلم های سوء استفاده جنسی کودکان، اندیشه های فاشیستی وغیره)  ولی این توجه نبایستی دست دولت را در اعمال محدویت قانونی در آزادی بیان باز کند 

برداشت دوستان ترکمن خارج نشین ما از آزادی بیان بعد از سالیان زندگی در متن کشورهای دمکراتیک متأسفانه بسیار نارسا و اشتباه است. آن ها همدیگر را به سانسور و نقض آزادی بیان متهم می کنند بدون آن که توجه کنند که در جوامع دمکراتیکی مثل آلمان، انگلیس، کانادا و امریکا و امثالهم قوانین جاری این جوامع از آزادی بیان تک تک افراد حمایت میکند و هرکسی می تواند آزادانه نظر، اندیشه و ...را بیان نماید.

آن ها توجه ندارند که سانسور یعنی عمل کنترل سخن و انواع دیگر بیان و ابراز وجود انسان‌ها است که توسط سازمان‌های دولتی انجام می‌شود. در جوامع دمکراتیک غربی علاوه برحمایت قانونی از آزادی بیان، وجود تکنولوژی جدید و اینترنت برای هر کسی راحتترین امکان بیان را فراهم ساخته است. بنابراین ایراد گیری از دیگران و یا متهم کردن دیگران به سانسور اگر غرض  خاصی نباشد در بهترین حالت از روی نادانی است. 

در حاشیه این بحث ذکر این نکته را نیز خالی از فایده نمی بینم که در بین اهالی ترکمن های خارج از کشور نیز دقیقا مثل اهالی دیگر ملیت ها نظرات و اندیشه های گوناگون ومختلفی وجود دارد. هریک از این اندیشه ها نیز از حق آزادی بیان برخوردار بوده اند و تقریبا هر نحله و گرایش فکری نیز تریبون خاص خود را بوجود آورده است و از آن طریق به اطلاع رسانی و نشر اندیشه های خود تلاش می کند. در میان ترکمن های مقیم خارج ما از تجزیه طلبان شرم گین تا شاه پرستان، از فدایی اقلیت و اکثریت تا توده ای، از ناسیونال سوسیالیست ها تا دمکراسی خواهان حقوق بشری و... وجود دارد. اکثر این گرایشات نیز تریبون های خاص خود را دارا هستند و از آنجا به تبلیغ و اشاعه برداشت هایشان مبادرت می کنند. با این وجود عده ای برخی را متهم به نقض آزادی بیان و سانسور می نمایند. این گونه تبلیغات نه تنها با واقعیات قرابتی ندارد بلکه از اصول حقوق بشر در حق آزادی بیان بسیار بدور است.

اورمان

۱۳۸۹-۱۱-۲۴

یک لحظه در گذر زمان


I                                                       

روزی بود روزگاری بود. روزهای سخت از پی روزی دیگر، روزگار سخت و تار، قصد پایانی نداشت انگار. بخت مردم نیز بسان روی کریه بدخواهان تیره وتار، دیو استبداد بر جان مردم سوار، مشکل گرانی و کمبود بر زندگی مردم غالب، جان مردم از این همه سختی آمده بود به لب.

پدر خانه در تلاش برای تأمین رزق روزی، مادر خانه در غم سلامت و امنیت فرزند و شوهر، فرزندان دل نگران، با بیم و امید چشم انتظار آینده. اما ننشسته بودند به امید دیگران در خانه. در تلاش و تکاپو برای بهبود وضع نابسامان، یاور پدر و مادر در امور خانواده.

***                                                   

در سوز سرما و زیر بارش باران با دو گالن نفت به نفت فروشی رسید. مقابل آن صف عریض و طویلی برپا بود. پیر وجوان، زن ومرد  در صف به انتظار ایستاده بودند. او نیز در صف ایستاد. گالن هایش را روی زمین جلوی پاهایش گذاشت. دستش را در جیب های کاپشن آمریکایی اش فرو برد. حرکت صف به جلو میلیمتری بود، او   با   هر حرکت صف به جلو، با پاهایش گالن ها را به پیش هل میداد.

نفت فروشی درست سر نبش چهارراهی قرار گرفته بود. صف تا به خیابان آنطرفتر امتداد یافته بود. هر چند هوا سرد بود ولی بازار بحث و گفتگو در صف گرم و داغ بود

یک مرد جوان که خود را در پالتوی پشمی بلندی پیچیده بود و کلاه پشمی چوپانی بر سر داشت بلند بلند می گفت « این وضع لعنتی تقصیر دولته » یگی دیگر با صدای نسبتا لرزان می گفت « تا شاه بر قدرت است وضع همین است که هست، حتی انتظار بدتر از این را هم باید داشته باشیم. مملکت این همه نفت داره و به تمام دنیا نفت میده ولی مردم خودش بی نفت اند 

پیر مردی که خود را در ایچمکش پیچیده بود می گفت« بابا جون اون مردیکه نفت را میفروشه به خارجی ها، یک بخش از پول های نفت را میریزه به خزانه اش و خرج خرید اسلحه میکنه و مابقی را به جیب مبارکش. لابد پیش خودش هم میگه گور بابای مردم».

یکی به اعتراض بر خاست و قاطعانه گفت« نه باباجان! اینطورا هم که تو میگی نیست این بدبخت از همه چیز بی خبره، این اطرفیان او هستند که این بلاها را بر سر مردم و مملکت میارند.»  

پیرمرد ایچمک پوش در جوابش گفت:«ای بابا کجای کاری ، همه رادیوهای خارجی چپ وراست خبر می دهند و از اوضاع نابسامان مملکت می گویند، اگر گوش شنوا داشت که می شنید، او اصلا خیر خواه مردم نیست، او همیشه خواسته زور بگه، مثل باباش، آخر کارش را هم میدونم که بهتر از باباش نخواهد بود

جوانی که تنها یک کاپشن زیپی بر تن داشت و صورتش از سرما تقریبا کبود شده بود گفت:« خمینی هم گفته به همه خانه ها شیر نفت مجانی می کشه تا مردم را از این بدبختی نجات بده...»  

یکی دیگر برگشت و در جواب حرفهای جوانک گفت« ببین پسرم! حرف آخوند ها را هیچ باور نکن. اگر او خودش روی کار بیاد ، اونوقت خواهی دید که اوضاع از این هم که هست بدتر میشه، اونوقت است که آرزوی همین دوران بدبختی را خواهی کرد. کار که به دست آخوند جماعت بیفتد هیچوقت به جایی نمیرسه

جوانک گفت« ولی چرا همه مردم دنبال خمینی اند؟ دیشب رادیو بی بی سی می گفت که در تمام شهرهای بزرگ طرفداران خمینی جمع شده اند و در برخی شهرها تظاهراتی به طرفداری از او برپا کرده اند          

آن مرد دوباره به جوانک رو کرد و گفت«تظاهرات شاید کمکی بکنه به اینکه مسئولان حرف های مردم را بشنوند ولی با تظاهرات که کار به جایی نمیرسه. اگر بخواد بشه باید کاری بکنند که کار باشه. تازه همانطور که گفتم به این آخوند جماعت هم نمیشه اعتماد کرد. مگه همین چند روز پیش نبود که آنا قلیچ آخوند فتوای قتل چهار نفر از کمونیستها را داد و گفت که ریختن خون آنها حلال است و هرکس آنها را بکشد جایش در جنت است. مگه این چهار نفر کی هستند، همین جوانهایی مثل خود تو هستند، اونها هم بچه های خود ما هستند. اگر بخواد کاری بشه باید همه دست در دست هم بدهند. آنها که هی میگند آزادی، پس آزادی را برای کی میخوان، آزادی را فقط برای خودشان میخوان؟...».  

پسر جوان بلافاصله گفت« حرف های شما درست ولی آناقلیچ آخوند طرفدار شاهه، شاه هم مخالف کمونیست هاست. آنها می گویند که کمونیستها بی دین اند، اینجا مسئله دیانت مطرح است پدرجان.»  

مگه شاه مسلمان نیست، که هست. پس چرا با خمینی در افتاده، چرا خمینی ضد شاه مبارزه می کنه. مسئله، مسئله سیاست است پسر جان. الان همه مردم آزادی میخواهند، آزادی هم اینکه همه آزاد باشند، حرفشون را آزادانه بزنند، نمایندگانشان را آزادانه انتخاب کنند و آزادانه برکنار کنند، نه اینکه یک نفر برای همه مردم و بر کل کشور تصمیم بگیره.»  

یکی از آنطرفتر با صدای بلندی گفت« همه اش زیر سر انگلیسی هاست. زیرزیرکی کار می کنند، آشوب وبلوا بپا می کنند آبو گل آلود می کنند تا بلکه برای خودشان ماهی بگیرن».  

مرد میان سال و خوش لباسی که حتی کفش هایش هم تازه واکس زده شده بود و به تیپش نمی خورد که در صف برای نفت باشد و تا آن لحظه با تمام حواسش به حرف های همه گوش کرده بود به یکباره تقریبا فریاد بر آورد « فقط انگلیس نیست. نقش آمریکا خیلی بیشتر از انگلیس است. همه چیز ما وابسته به آمریکایی ها شده، همه چیز را آنها دیکته می کنن. اصلا عامل بدبختی ما آنها هستن. انگلیس دیگر خیلی وقته پرونده اش بسته شده است. همه چیز زیر سر آمریکاست. بیخود نیست که مردم شعار استقلال میدهند، مستقل شدن از کی؟ خوب معلومه دیگه از آمریکا.»  

خلاصه بحث ها تمامی نداشت. او با دقت تمام به صحبت هایی که در صف می گذشت گوش میداد. به چهره های آنهایی که صحبت میکردند دقیق میشد. می دید که بعضی ها واقعا و از ته دل و با تمام وجودشان نظراتشان را بیان مکنند. بصراحت می دید که آنها حاضرند حتی جانشان را بر سر حرف هایی که می زنند بدهند 

عده ای هم فقط برای بازار گرمی و بحث داغ کنی چیزی می پراندند.

او تمام وقت خاموش بود. اصلا نفهمید چطوری وقت گذشت. سرما را احساس نکرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت دید که بیش از سه ساعت تمام در صف منتظر بوده و تازه به ابتدای صف رسیده بود. نفت فروش با صدای بلند اعلام کرد که نفت تمام شده است و معلوم نیست که تانکر بعدی کی از راه می رسد. تعدادی از حاضرین جلو صف شروع به غرغر و پرخاشگری نمودند. بعضی ها هرچی از دهنشان بیرون پرید نثار نفت فروش بیچاره کردند 

او با صدای بلند و آمرانه ای خطاب به آنها که فحش می دادند گفت« او هم که میخواهد نفتش را بفروشد و نونی در بیاورد. تقصیر اون چیه که بهش بد وبیراه می گویید. علت بی نفتی را نه در نفت فروش بیچاره بلکه در کسان دیگر و در جای دیگر جستجو کنید. او هم یکی از امثال خودماست. ناراحتی و خشمتان را متوجه مسئولان اصلی و بالا نشین ها که مسبب تمام این بدبختی ها هستند، بکنید. نه این نفت فروش بیچاره

جماعت خشمگین و پرخا شگر یک لحظه ساکت شدند و به پسر جوانی که این همه مطمئن و آمرانه صحبت می کرد نگاه کردند 

او صحبتها یش را چنین ادامه داد «کشور روی نفت شناور است ولی مردمش بی نفتی میکشند، ما خودمان دو سوم گندم مملکت را تولید میکنیم ولی دچار کمبود نان هستیم، اینهمه رودخانه ومنابع طبیعی وجود دارد، اینهمه پول در مملکت است ولی باید درد کم آبی را باید تحمل کنیم، ما جوانها درس میخوانیم و فارغ التحصیل میشویم ولی کار نیست. آخر بدبختی ما یکی دو تا نیست، چرا باید چنین باشد، چرا یک عده خیلی معدود در نار ونعمت و بی دغدغه زندگی کنند و اکثریت ما مردم با این همه درد و بدبختی دست و پنجه نرم کنیم. اگر منابعی وجود نداشت، اگر پول توی مملکت نبود یک چیزی ولی همه چیز هست ولی این چیزها بطور عادلانه تقسیم نمی شود. در ادارجات مثل توپ فوتبال از اینجا به آنجا شوت می کنند، اگر صدای اعتراضی از ما بلند شود خفه می کنند. خلاصه همیشه چماقی است که ما را مجبور کنند همه این مصائب را بپذیریم. ولی تا کی میخواهیم زیر این بدبختی ها تحمل بیاوریم.»  

همهمه ای در میان افرادی که به گوش میدادند برخاست. عده ای می گفتند« درست است، راست میگه ...»

 یکی از این افراد گفت« حتما دانشجوست که ضد دولت حرف میزنه

مرد میانسالی که جزو دسته خشمگین نبود رو کرد به این فرد و باصدای پر صلابتی گفت« این همه مردم ضد دولت و آخوند حرف زدند تو جیکت درنیامد، تازه گیریم که دانشجو باشد چه فرقی میکند، حرف های او عین حقیقت است به آنچه که درست است باید گفت درست است. تازه با پرخاشگری به نفت فروش بیچاره مشکل بی نفتی ما که حل نمیشه، میشه؟»    

«آقاجان از کجا میدانی که همین آقای نفت فروش نصف نفتهای دریافتی اش را احتکار نکرده باشه تا به قیمت بالاتر بفروشه.» پیرمردی که بشدت عصبانی بود اینرا گفت و پاهایش را محکم به زمین کوفت و به شتاب رفت.

اکثر کسانی که در صف بودند بتدریج هریک به سویی رفتند. او مثل دیگران راه حانه شان را در پیش گرفت و با خود می گفت «از ماست که بر ماست»

قدری که راه رفت بیاد گفته مادرش افتاد «هیچ نفتی برای امروز نداریم، هر جور شده باید نفت بیاری.» فکر کرد چگونه می تواند نفت تهیه کند. بیاد یکی از دوستانش به نام رحمان افتاد. پدر رحمان همیشه بشکه ای نفت می خرید. با خود گفت میروم پیش او و خواهش می کنم چند لیتری نفت به او قرض بدهد. همین کار را هم کرد. خوشحال بود که دست خالی به نزد مادرش برنمی گردد. نفتی برای آنروز یافته بود. به خانه رسید کفش و لباسهایش را کند، تازه فهمید که حسابی سردش شده، پاهایش تقریبا یخ زده بودند. کنار علاءالدین رفت و آنرا پر از نفت کرد وروشنش کرد. باگرمای آن خودش را گرم نمود. مادرش چایی داغی درست کرد و برایش آورد و گفت بخور پسرم که گرمت بشه.



II                                               

 

خوبی و بدی، سبکی وسنگینی، زیبایی و زشتی، عشق و نفرت، شادی و اندوه همه مفاهیمی نسبی اند. در زندگی شاهدیم که اغلب شادی یکی اندوه دیگری است.

آن روز هوای شهر از موج شادی رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. رنگ وبوی شادی؛ نه خالص که آمیخته با اندوه بود. اندوه از آن آنانی بود که شهر را بدانگونه که بود می خواستند حفظ کنند. نه آنگونه که آرامش معمول شکاف بردارد و طرحی نو در آن انداخته شود.با این وجود؛ شادی و میل یه خواستن، خواستنی عاشقانه و نیکخواهانه در ذرات هوای شهر به سرعت در گردش بود. شادی، شور وشعفی بکر در شریانهای آدمهای شهر به جریان انداخته بود. آدمها آکنده از شوق درباره اقدامات یکدیگر سخن می گفتند. باغ ملی شهر، نمایشگاه کتاب مملو بود از جمعیت، جمعیتی که آنروز قدرت یکپارچه خود را به نمایش گذاشته بود. 

گل بی بی در گوشه ای از چادر نمایشگاه قربانگلدی را دید، از میان انبوه جمعیت برای خود راه باز کرد تا به او برسد. قربانگلدی نیز متوجه آمدن گل بی بی بسویش شد همانجا ماند تا او بیاید. گل بی بی تا به او رسید دستهایش را گرفت و با خوشحالی زایدالوصفی گفت: « واقعا خسته نباشید !»  

قربانگلدی نیز باندازه گل بی بی شاد بود، ولی شادی گل بی بی توأم با ذوق زدگی و هیجان بود.

قربانگلدی در پاسخ گفت: باید به شما خسته نباشی گفت، کاری که شما امروز کردید کار بسیار بزرگی بود...

گل بی بی نگذاشت که او حرفش را تمام کند.« این کار، اقدام هزاران زن ودختر ترکمن بود که دوش بدوش برادران خود قدرتشان به نمایش گذاشتند. واقعا چه زیبا بود که آنهمه دختر ترکمن با لباسهای ترکمنی خود در تظاهرات شرکت نمودند، مادران و مادربزرگ های زیادی نیز در میان آنها حضور داشتند. زیباتر از همه اینکه این حرکت در نوع خودش در تاریخ جنبش زنان ترکمن بی نظیر بود. شاید این نخستین بار باشد که زنان و دختران ترکمن یکپارچه برای ارابه خواست هایشان به خیابان ها آمدند. واقعا زیبایی و شوکت این حرکت توصیف ناپذیز است 

گل بی بی دست های قربانگلدی را همچنان در دستهایش می فشرد و با همان هیجان به صحبت هایش ادامه می داد.

تظاهرات موفقیت آمیزی که همه از آن با افتخار سخن میراندند در دفاع از مستجیر رییس آموزش و پرورش شهر، آدمی باکفایت و لایق، بود که مقامات بالا میخواستند او را برکنار کنند و به جایش ابیاک دیگر را که دبیر شیمی و آدمی نالایق و رشوه خوار بود بگذارند 

قربانگلدی گفت: شعاری که دختران برای طرح خواسته هایشان درست کرده بودند خیلی جالب بود. مستجیر دوغری        ، ابیاک اوغری( مستجیر درستکار  ابیاک نا بکار)

و بالبخندی کوتاه افزود: اما این همه آغاز یک حرکت بزرگتر و گسترده تر است. باید امیدوار باشیم و بکوشیم که این جنبش ما بارورتر بشود. ولی نباید فراموش کنیم و یا بقول شاعر 

در من یا در تو

توان روییدن هست

در من یا در تو

توان تابیدن هست

اما...

با یک شکوفه باغ بهاران نمی شود

با یک ستاره شهر چراغان نمی شود.

با گفتن این کلمات بآرامی دستهایش را از دست های گل بی بی رها کرد و برای اولین بار به چهره او مستقیم نگاه کرد. موهای سیاهش از زیر چارقت رنگارنگش معلوم بود، چهره اش خوش ترکیب و سبزه بود، بینی او قشنگ و ظریف و هماهنگ با ترکیب صورتش بود، کمان ابروهایش باریک و زیبا، مژگانهایش بلند و مشکی، چشمهایش درشت و سیاه بود. چشمان ریز و قهوه ای قربانگلدی با حالت محجوبی، بعد از گردش کامل، با چشمان جذاب و سیاهی که به او نگاه میکرد تلاقی کرد. نگاه ها در هم ثابت ماند، در یک آن هر دو حضور آنهمه جمعیت را به فراموشی سپرده بودند و همچنان همدیگر را نگاه میکردند.گل بی بی قلبش بشدت شروع به تپیدن کرده بود. نمی دانست این تپش غیر عادی ناشی از هیجان تظاهرات موفقیت آمیز آنروز بود و یا اینکه تظاهر چیزی دیگری کف دستهای قربانگلدی را نیز عرق کاملا پوشانده بود. جریان خون در رگهایش بطور محسوسی شدت یافته بود که حرکت آنرا با تمام وجود لمس میکرد 

بعد ار جلسه ای که امان دردی با دختران گذاشته بود،گل بی بی رابطه دختران و زنان فعال را از طریق قربانگلدی با پسران تنظیم میکرد. آنها طی اینمدت بارها همدیگر را دیده و درباره مسایل مختلف بحث و گفتگو کرده بودند. بارها اتفاق افتاده بود که در امور عملی مربوط به نمایشگاه کتاب ، عکس و یا نمایش فیلم اقدامات مشترک را سازمان داده بودند. گل بی بی از رک گویی خشن و خشک قربانگلدی چندین بار رنجیده بود، بهمین خاطر چندان از او خوشش نمی آمد. بکرات اتفاق افتاده بود که بر سر مسایل مختلف و چگونگی پیشبرد این یا آن مساله با هم اختلاف نظر و یا تفاوت سلیقه پیدا کنند. اکثر اوقات این گل بی بی بود که عقب نشینی می نمود. بهمین خاطر او را آدمی یکدنده و غیر منعطف می پنداشت و احساس میکرد کار کردن با او برایش دشوار است. از طرف دیگر به خوبی پی برده بود که او آدمی پیگیر، توانا و نترس است. بارها به تجربه بهش ثابت شده بود که او می تواند با حداقل امکانات بیشترین کارها را در زمان معین انجام دهد و در عین حال میدانست که او انسانی حساس و دارای پرنسیب است. علیرغم تحسین خصلت های مثبت او، بخاطر رک گویی های بی پرده و گاه خشن او علاقه زیاذی به کار مشترک با وی را نداشت. بهمین خاطر، در این اواخر ، در فرصتی که بدست آورده بود با امان دردی در باره این موضوع همفکری کرده بود. امان دردی بعد از شنیدن تمام حرف های گل بی بی در پاسخ به او گفته بود:

 چرا با خود او صحبت نکردی، آیا بهتر نبود که اول با خود او این مسایل را در میان می گذاشتی بعد با من مشورت میکردی. با همه این احوال به نظر من، شاید تنها کسی که شما می توانید براحتی با او کار کنید قربانگلدی است. چونکه او آدم یکرنگی ست، در عمل هیچ مرزی بین زندگی خصوصی و عمومی اش قایل نیست اگر خوب دقت کنی او را همچون یک خانه شیشه ای می یابی که هیچ چیز پوشیده ای ندارد. همه چیز او بر همه نگاهها عیان است. او مثل خیلی از این برو بچه ها که دانشجو هستند ، دانشجو نیست. ولی او بیشتر از آنها کتاب خوانده و بیشتر از آنها سرد و گرم روزگار را چشیده و بیشتر از آنها درک میکند. اما به برتری خود کمتر توجه دارد. و بدون اینکه گل بی بی بشنود با خود گفت « بهمین خاطر از اعتماد بنفس آن چنان بالایی برخوردار نیست 

گویا با نگاههای نافذش میخواست این بار اورا دقیق تر بشناسد. نگاههای او تا اعماق قلب پسر جوانی که در برابرش قرارداشت نفوذ کرده بود. دیگر نه واژه ها و کلمات، نگاه ها بودند که با هم حرف میزدند. در این لحظه کوتاه، لحظه ای که تنها نگاه ها گفتگو میکردند، دنیایی از حرف رد وبدل شده بود. گویا زمان در این لحظه ایستاده بود. به ناگاه صدایی آن لحظه زیبا را به پایان رساند.

صدای تاشلی بود که در همهمه انبوه جماعت حاضر در نمایشگاه فریاد میزد « آهای قربانگلدی میتونی یک لحظه بیایی اینجا!»، قربانگلدی در یک آن به خودش آمد و خطاب به گل بی بی گفت: اگر کاری با من ندارید من از حضورتان مرخص می شوم.

در جواب شنید: چرا، یک کاری با شما  داشتم که همین الان به ذهنم آمد، ولی بهتره که فعلا به کمک تاشلی بروید، من تا نیم ساعت دیگر شما را روی تپه میل گنبد می بیبم، فعلا خدا حافظ 

برج گنبد بر فراز تپه ای خاکی که ارتفاع آن از سطح زمین 15 متر است تقریبا هزار سال پیش بنا شده است. این برج در زیر سمت شرق کوه های البرز و در برابر صحراهای پهناور آسیای میانه، به عنوان یکی از شاهکارهای معماری ایران با تمام شکوه و عظمت خود قد برافراشته است.

 این بنا بقعه آرامگاه قابوس بن وشمگیر می باشد. این گنبد که اهالی بومی به آن میل نیز می گویند در زمان های دورتر راهنمای خوبی به کاروان ها بوده است. این برج با عظمت شامل دو قسمت است یک قسمت شامل پای بست بنا و بدنه و دیگری گنبد مخروطی، ارتفاع کل برج هفتاد متر است، پانزده متر ارتفاع پای بست و پنجاه پنج متر ارتفاع خود برج است. بدنه مدور خارجی برج گنبد دارای ده ترک ( دندانه نود درجه) می باشد که همانند ستاره ده پر است. این ترک ها که در اطراف آن و به فواصل مساوی از یکدیگر قرار دارند، از پای بست شروع و تا زیر سقف گنبدی ادامه می یابدو میان این ترک ها با کوهه های آجری ( به جز درب ورودی) پر شده است. در ردیف کتیبه کوفی که متن مکرر است به صورت کمربتد وار بدنه برج را زینت بخشیده اندکه یک ردیف آن در هشت متری پای آن و دیگری بالا در زیر گنبد مخروطی قرار دارد 

قربان گلدی هنگامی که از تپه بالا می رفت به چند لحظه پیش، لحظه ای که نگاهش در نگاه گل بی بی قفل شده بود فکر کرد، هر چه بیشتر فکر می کرد شدت ضربان قلبش بالا می رفت. با خود گفت: آدم وقتی از سربالایی بالا میرود تپش قلبش نیز بیشتر میشود. چند قدم دیگر به پیش برداشت و از گفته خود پشیمان شد، و با خود نجوا کرد خود فریبی آغاز مردم فریبی است، چرا به خودت دروغ میگی مرد، این چشمان سیاه و زیبایی وحشی دختره است که به قلب و روح تو تلنگر زده. با خود اندیشید، نه این درست نیست آدم به رفیق خودش  به چشم دیگری نگاه  بکند. فکر شو بکن اگر رفقایت به این احساس تو پی ببرند چه خواهند گفت. آنوقت چه جوری میخواهی سرت را بالا بگیری، چطور میتوانی به چشمان آنان، آنانی که این همه به تو اعتماد و احترام میگذارند، نگاه کنی 

در افکار گوناگون غوطه ور شده بود، لحظه ای ایستاد و چشمانش را بست. بیاد آورد زمانی را که نوجوانی بیش نبود. در آن ایام جوانان و نوجوانانی که برای دید زدن و چشم چرانی دختران محله شان می آمدند یک دست مفصل از دست او کتک می خوردند. برای او فرق نمی کرد حریفش کوچک یا بزرگ، ضعیف یا قوی، یک یا چند نفر باشند، از پس همه شان بر می آمد. به همین خاطر تمام دختران محله او را دوست داشتند. اگر کسی مزاحم شان می شد کافی بود به او بگویند تا از شر مزاحمت های بعدی خلاص گردند. نه فقط دختران محله بلکه بزرگتر های محله نیز بخاطر احساس مسئولیتش به او اعتماد داشتند 

برای او مورد اعتماد واقع شدن و مقابله با زورگویی از دوران بچگی اش خیلی مهم بود. حاضر بود این مسئله را حتی با فدا کردن جانش به اثبات برساند.

چشمانش را گشود و به نظر می رسید مسئله را حل کرده، قدم هایش را تندتر کرد و به خود گفت احساسات من نمی تواتد خارج از احساس مشترک ما برای آرمان های مشترک باشد. 

زمانی که قربانگلدی به روی تپه رسید دید گل بی بی مشغول نگاه کردن برج است. به آرامی در کنارش ایستاد و گفت هزار سال از عمرش می گذرد. گل بی بی سرش را برگرداند و گفت خیلی جالبه، این برج را بخوام یا نخوام هر روز می دیدمش اما هرگز مثل الان که داشتم به برج نگاه می کردم به وقار و خاموشی آن پی نبرده بودم. هزار سال خاموش و با وقار در اینجا ایستاده، خیلی با عظمت است، حسابشو بکن تو این مدت همه اتفاقاتی که بر مردم این سرزمین رفته شاهد بوده، شاهد شادی ها و رنج ها، جنگ و ویرانی ها، شکست و پیروزی، سازندگی و آبادانی، همه را دیده ولی خاموش وصامت تا به امروز پا بر جا مانده، سنگ صبور که می گویند همین است 

قربانگلدی ساکت به حرف های او گوش می کرد. وقتی صحبت های او تمام شد گفت، لابد الان به حرف های ما نیز گوش میدهد حرف هائی که شاید چندین وچند بار آن ها را از زبان دیگران شنیده و با خودش می گوید که انسان ها چقدر تکرار می کنند و لحظه هایشان را با تکرار پر می سازند. و نمی دانند و یا شاید نمیخواهند بدانندکه زندگی آن ها همین لحظه ها هستند. مهم آن است لحظه ها پر شوند و گرنه زندگی آنها تهی می شود. انسان ها از تهی شدن می ترسند به همین خاطر به پر کردن لحظه ها ولو از طریق تکرار روی می آورند 

گل بی بی متفکرانه لبخندی زد و گفت این حرفهای خودت است که از زبان برج می گوئی یا اینکه حرف های برج است. یعد برای آنکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید: هیچ هوس کردی بری بالای این برج؟  

هوس نکردم، نه. ولی یکبار این امکان برایم پیش آمد. سال 49 برج را تعمیر می کردند، داربست های فلزی دور تا دور، از پائین تا سر برج زده بودند. من و یکی از دوستانم که البته در آنوقت خیلی کم سن وسال بودیم تصمیم گرفتیم تا بالای برج بریم. تا وسطهایش که رسیدیم سر من شروع به گیج رفتن کرد ولی به دوستم گفتم تو برو بالا. او تا نوک برج رفت . میدونی وقتی آن بالا  رسید چکار کرد؟

-                    نه.

                   شروع کرد به شاشیدن.                                                                     

هر دو شروع کردن به خندیدن. در بالای تپه قدم میزدند و شهر را نگاه می کردند. قربانگلدی تصمیم گرفت راجع به آن لحظه شیرین و در باره احساسات و افکارش به او بگوید. اما نمی دانست از کجا و چگونه شروع کند. به خودش جرأتی داد و شروع کرد به صحبت، می خواستم راجع به... مکثی طولانی کرد. گل بی بی تگاهش کرد و به او فهماند که منتظر شنیدن ادامه حرف های  ناتمام اوست. گلوی قربانگلدی خشک شده بود، بزحمت آب دهانش را قورت داد و گفت می خواستم راجع به کاری که با من داشتی بپرسم، خوب چه کار داشتی؟  

-                    یکی از دختران علاقمند به فعالیت از طرف خانواده اش شدیدا زیر فشار است، باید یک طوری به او کمک کرد. به نظر شما در این مورد چه کار میشه کرد؟

-                    فکر نمیکنم تنها این مورد باشد. این موضوع احتمالا عمومیت دارد. نمیشه یکباره کاری صورت داد، باید امیدوار بود که حرکت های اجتماعی به حل این مشکل کمک بکند.

-                    آخه این مورد مشخص تقریبا حالت استثنائی دارد. منظورم اینه که این دختره خواهر تاشلی است. همین رفیق تاشلی خودمان که خیلی فعاله. او در خانه نه تنها هیچ کمکی به کمتر شدن فشار والدین به خواهرش نمی کنه بلکه بعضی وقتها خودش هم خواهره را از شرکت در فعالیت منع می کنه.

-                    عجب... تنها کاری که من میتوانم بکنم صحبت کردن با تاشلی است.

-                    من هم همین را میخواستم.    

قربانگلدی گفت: اگر کار وصحبت ودیگری نیست بهتره که برویم و من تاشلی را قبل از اینکه برود گیر بیارم و سر این قضیه باهاش صحبت بکنم.

 

III                                               

وقتی گل بی بی به خانه رسید هوا حسابی تاریک شده بود. به آرامی وارد اتاق نشیمن شد و به مادرش که از ساعت ها پیش به انتظار آمدن او چشم به در دوخته بود، سلام داد. مادرش بدون آن که جواب سلامش را بدهد گفت: تا این وفت شب تو کجا بودی دختر؟ همین جوری برای خودت ول می گردی و معلوم نیس که کجا میری و چه کار می کنی. هیج میدونی اگر پدرت بفهمد که اینقدر ده دری شدی، پوست تو را می کنه و تو را از بیرون رفتن قدغن می کنه؟ هیج فکر کردی که اگر بلایی سرت بیاد من جواب پدرت را چی بدم؟  

گل بی بی به این حرف ها تقریبا عادت کرده بود و بدون این که آن ها را جدی بگیرد به مادرش گفت: مادر جون هیچ میدونی امروز تو شهر چی شد؟ همه دخترای تورکمن با لباس های تورکمنی شان به شهر آمده بودند و تظاهرات کردند.   

مادرش گفت: خوب که چی؟ تظاهرات کردید، جیغ زدید، شعاردادید و داد و بیداد راه انداختید، خوب که چی؟ کجای دنیا را فتح کردید؟ دخترم از این کارها چیزی در نمیاد. تازه این جور کارها به دخترا نمیاد. برعکس ممکنه یک اتفاقی بیفته و باعث آبروریزی بشه. زبانم لال، فردا اگر مردم بگن که دختر حاج آقا جزو هوارچی هاست و این به گوش بابات برسه میدونی چی میشه؟ قیامت میشه، قیامت! اونوقت من جواب بابات را چی بدم دخترم. 

گل بی بی برای این که از بحث و جدل دوری کرده باشد،  با خونسردی سعی کرد موضوع صحبت را عوص کند، گفت: خیلی خوب مادر جان از این به بعد حواسم را بیشتر جمع می کنم و بیشتر مواظب میشم و سعی می کنم داخل شلوغی ها نشم. تو نگران هیج چیز نباش. حالا بگو شام چی داریم، آیا کاری هست که من انجامش بدم؟   

مادرش آهی کشید و گفت: ای بالام، بالام، من یک چیزی میگم و تو با یک گوش ات می شنوی و از گوش دیگه ات بیرونش می کنی. خدایا خودت بچه ام را در پناهت نگهدار! 

از این نوع بحث ها بین مادر و دختر بارها اتفاق افتاده بود. در اوایل گل بی بی کوتاه نمی آمد و سفت وسخت جلوی مادرش در می آمد و بحث شان تند و تیز می شد. مادرش همیشه با تهدید و آخرش با التماس حرف هاش را تمام می کرد. گل بی بی نیز دریافته بود که با دهن به دهن شدن چیزی عایدش نمی شد، برعکس اوضاع را بدتر از آن چه بود می کرد. به همین خاطر در این اواخر تمام سعی اش را به کار می گرفت که خونسردی  خودش را حفظ کند و سر صحبت را به چیز های دیگر بکشاند. چون دریافته بود که مادرش یه خاطر دیر آمدن او به یه انتظار نشسته و دلواپس آمدن او شده است. عوضش در فرصت های دیگر به صحبت با مادرش می نشست که او نیز آرام به حرف هایش گوش می کرد.

مادرش گفت: شام چکدیرمه داریم، وقتی بابات از مسجد برگرده شام را می خوریم. الان دیگه وقت آمدنش هم شده برو دخترم سفره شام را پهن کن.

بعد از خوردن شام گل بی بی به اتاقش رفت و تمام ماجراها و صحنه ها و لحظه های به یاد ماندنی  آن روز را در ذهنش مرور کرد.

 

ر. اجانلی    1377 

۱۳۸۹-۱۱-۱۶

گلایم

همه دور سفره شام جمع شده بودند که زنگ تلفن برای چندمین بار به صدا درآمد. قبل از این به دفعات تلفن زنگ زده بود و هر بار یکی از اعضای خانواده یکی دو بار گوشی تلفن را برداشته ولی فقط با سکوت تلفن کننده روبرو شده بودند. فقط آتا، او هم چون تازه از راه رسیده و بعد از شستن دست ورویش کنار سفره نشسته بود گوشی تلفن را برنداشته بود. صدای زنگ تلفن اعصاب همه را به کلی خراب کرده بود. آتا به برادر کوچکترش گفت: برو ببین کیه!

 

ـ تا حالا چند بار برداشته ام ولی هیچکس آنطرف حرفی نمی زنه، بگذار تا خسته بشه بذاره.

بار آخر پدرش گوشی تلفن را برداشته و بعد از چند بار الو الو گفتن از فرط عصبانیت چند فحش آبدار حواله طرف کرده بود. ولی طرف مقابل هرکی بود از رونرفته و باز تلفن کرده بود. آتا می دید که هیچکس گوشی را برنمی دارد، با بی میلی تمام پا شد و گوشی تلفن را برداشت و گفت « الو بفرمایید!»

ـ سلام!

ـ علیکم السلام، با کی کار داشتید؟

ـ با شما

ـ با من؟

ـ بله با شما!

همه اعضای خانواده تا دیدند که آتا در تلفن صحبت می کند، چهارچشمی نگاهش کردند. صرف غذا متوقف شده بود، چشم ها و گوش ها هم متوجه او بودند.

آتا گفت «خوب بفرمایید با من چکار دارید و شما کی هستید؟»

طرف مقابل صدای یک دختر بود و جواب داد «هیچ، فقط دلم می خواست با شما حرف بزنم.»

ـ همین؟ فقط می خواستید با من حرف بزنید؟

ـ بله همین! فقط دلم می خواست با شما حرف بزنم.

ـ آخه سر چه چیزی صحبت کنیم؟ ما که همدیگر را نمی شناسیم.

ـ از هرجا و هرچی خواستید می توانیم حرف بزنیم. راستش من چندین بار تا حالا تلفن کردم ولی گویا شما تشریف نداشتید، حتی آقایی که احتمالا پدرتان بود، چندین فحش آبدار نثار من کرد...

ـ آخر خانم مگر شما مریض هستید که همینطوری پشت سر هم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنید تلفن می کنید؟ آیا به آرامش دیگران فکر نمی کنید؟ فکرشو بکن همین کار را اگر من با شما می کردم، اعصاب پدر مادرت خراب نمی شد؟ آیا...

ـ چرا، حق کاملا به جانب شماست. من قبول دارم که اشتباه کردم ، حداقل می توانستم بگویم که با کی کار دارم ولی روم نشد که حرفی بزنم.

ـ واقعا می توانستی همین کار را بکنی و اسم و یا حداقل شماره تلفن ات را بدهی و باعث این همه جنگ اعصاب نشی.

ـ آخه فکر کردم پدر ومادرت از دست تو ناراحت بشن یا مسأله ایجاد بکنه که پسرشان با یک دختر رابطه داره.

ـ ما که هیچ رابطه ای نداریم در ثانی پدر مادر من مثل خیلی های دیگر متعصب نیستند.

بقیه که دیدند گفتگوی تلفنی ادامه یافته، به خوردن شام ادامه دادند. فقط مادرش گفت:«آتاجان غذایت سرد میشه، هرکی هست صحبت هایت را بذار برای بعد. حالا بیا بشین غذات را بخور.»

مزاحم تلفنی نمی خواست صحبت ها قطع شود. ولی آتا علاقه ای به ادامه صحبت نداشت و گفت«اگر کارتان بامن تمام شده اجازه بدهید که بروم و شامم را بخورم.»

ـ نمی دانستم که داشتید غذا می خوردید. خوب بعد از شام زنگ می زنم در ضمن از مزاحمتی که ایجاد کردم پوزش می خواهم.

ـ آخه جانم من که با شما کاری ندارم. شما هم ظاهرا کاری با بنده ندارید. صحبت هایمان را نیز کردیم حالا چیزی برای گفتن نداریم...

ـ ما هنوز صحبتی نکردیم. تازه می خواهیم صحبت هایمان را شروع کنیم. خوب فعلا بفرمایید شام تان را صرف کنید. یک ساعت دیگر تلفن می زنم. فعلا خداحافظ!

ـآخه ...

تلفن قطع شد. آتا با ناباوری برگشت به سر سفره، مادرش پرسید «کی بود؟»

ـ نمی دانم.

ـ اگه نمیدونی کی بود چرا این همه حرف زدید؟

ـ راستش مادر جان یک مزاحم تلفنی بود. هوس کرده بود یک هم صحبت برای خودش پیدا بکنه تا به این ترتیب وقتش را هم پر کرده باشد.

مادرش با لحن طعنه آمیزی گفت «لابد دختر هم بود، نه؟»

ـ بله، صدای دخترانه داشت.

پدرش گفت «الله اکبر، امان از دست دختران امروزی که خیلی بی حیا شده اند. قدیم ندیم ها پسرها دنبال دخترها بودند، الان همه چیز بر عکس شده است.»

مادرش هم اضافه کرد «این از علایم آخر زمان است.»

درست یک ساعت گذشته بود که صدای زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر نگاهی استفهام آمیز به پسرش کرد و پدرش با لحن دوستانه ای به او گفت «برو گوشی را بردار که لابد همان دختره است.»

آتا رفت و گوشی را برداشت ولی حرفی نزد. طرف مقابل بعد از لحظه ای درنگ گفت ، الو!

از صدایش شناخت، خود او بود. خونسردانه جواب داد «بله»

ـ شام تان خوشمزه بود؟

ـ جای شما خالی! خانم بالاخره نگفتید که با بنده چکار دارید، اصلا بگویید ببینم از کجا مرا می شناسید؟

دختره بدون توجه به صحبت های آتا گفت «نوش جان! راستی شما چرا شام تان را اینقدر دیر می خورید؟ ما همین که هوا تاریک شد شام مان را می خوریم، البته فضولی مرا می بخشید.

ـ تا حالاش که همه اش بخشش از ما و فضولی از شما بود. ولی حالا اگر ممکنه به پرسش من جواب دهید. اصلا شماره تلفن ما را از کجا گرفتید؟

ـ از دفتر راهنمای تلفن. همانطور که گفتم دلم می خواست یک هم صحبت داشته باشم و باهاش به قول معروف درد دلی بکنم.

ـ خیلی خوب. ولی من نمیدانم شما کی هستید، حتی اسم شما را نمی دانم، وانگهی نمی دانم چکاره هستید و اصلا سر چه موضوعی می خواهید صحبت کنید؟

ـ من شما را تا حدودی می شناسم. البته شما هم شاید مرا بشناسید. اگر هم نمی شناسید به تدریج خواهید شناخت. اما می دانم که شما معلم کمکی هستید، و بعضی وقت ها هم رانندگی می کنید. تاکسی و یا ماشین شخصی. اما اسم من، شما فکر می کنید اسم من چی باشه خوبه؟

آتا تا این حرف ها را شنید قدری عصبانی شد ولی خودش را کنترل کرد. فکر کرد این دیگر کیه که خیلی چیز ها در باره اش می داند. آیا منظور دختره این بود که او را دست بیاندازد یا اینکه واقعا کاری داشت و همفکری می خواست، یا اینکه واقعا می خواست حرفی بزند و حرفی بشنود و احتمال دارد که قبلا هم در باره اش تحقیقاتی کرده باشد. بهمین خاطر با لحن جدی خطاب به دختره گفت:

ـ حقیقتش من با کسی که شناختی از او ندارم علاقه ای هم به همصحبت شدن ندارم مگر این که موضوع مشخصی پیش آید. منظورم این است که اگر کار معینی با من نداشته باشید من حال و حوصله گپ های صد تا یک غاز را ندارم و فکر می کنم که شما هم تیپ مورد نظرتان را عوضی گرفته اید...

ـ ببخشید آتا آقا! من دنبال تیپ خاصی نبوده و نیستم فقط پرسیدم که شما اسم منو چی حدس می زنید. حالا برای این که ناراحت نشین بگذار خودم بگویم، اسم من «گلایم» است و به هیچ وجه غرض مزاحمت جناب عالی و خانواده تان را نداشته و ندارم، راستش کار به خصوصی هم نداشتم، دلم از همه چیز و همه کس گرفته بود، می خواستم به قول معروف درد دلی بکنم.

می دانم که شما دانشجوی دانشگاه صنعتی تهران هستید و در تابستان ها هم می آیید گنبد و برای شاگردان علاقمند دبیرستانی کلاس تقویتی می گذارید، بدون این که پولی بکیرید.این را هم می دانم که شما بعضی وقت ها تاکسی رانی می کنید. اما در مورد خودم برایتان بگویم که به تازگی دیپلمه شدم و به صف عریض وطویل بیکاران کشور پیوستم. با هزار جان کندن دبیرستان را تمام کردم، الان مادرم به شدت مخالف ادامه تحصیل من در دانشگاه است ولی پدرم دوست دارد که دخترش تحصیلات عالیه داشته باشد. از وقتی که دیپلم گرفتم شب وروزی نیست که بحث و جنجال بین پدر و مادرم بر سر ادامه تحصیل من در نگیرد. مادرم می گوید همه آنهایی که به دانشگاه می روند از راه بدر می شوند، به راه های ناجوری کشیده می شوند. پدرم بر عکس، داشتن تحصیلات عالی را افتخار علمی واجتماعی می داند و آینده ی دارندگان تحصیلات عالی را روشن می بیند. خلاصه سرتان را درد نیارم، آن ها مدام بحث و جدل می کنند بدون این که نظر من را بخواهند، تازه با همه این هامعلوم نیست که آیا من شانس قبولی دانشگاه را دارم یا نه؟ علاوه بر این ها، تقریبا همه دوستانم حال وهوای دیگری دارند اکثر آن ها دنبال لباس و چارقد و مد وامثالهم هستند و حرف هایشان هم نیز همه اش درباره پسر هاست.  

 

گلایم که خیلی تو خودش بود همه این ها را تعریف می کرد و یک ریز و لاینقطع حرف می زد. از لحن وکلامش هویدا بود که از صمیم قلب و با دلی پر حرف هایش را می زند. آتا به دقت به حرف های او گوش می داد، به طوری که حتی فرصت فکر کردن روی حرف هایش را نمی یافت. گلایم بی وقفه از مشکلات و مسایل، از روابط خود با محیطش و واکنش های متضاد اطرافیانش سخن می گفت. دست های آتا از بس که گوشی را نگهداشته بود عرق کرده بود. گوشی تلفن را از این دست به آن دست می چرخاند. گلایم نفس بلندی کشید و گفت:

ـ راستش ما دخترها مشکلات مان یکی دو تا نیست. ما در چنبره مشکلات اسیریم. از این که سرتان را با این حرف ها به درد آوردم معذرت می خواهم. همان طور که گفتم می خواستم فقط یکی را پیدا کنم و دوستانه با او حرف بزنم. او هم گوش کند به درد دل من. چند بار در کلاس های شما شرکت کردم و از طرح برخی مسایل عمومی و اجتماعی در کلاس ها خوشم آمد و این باعث شد که نوعی اعتماد به شما پیدا کنم، از همین رو شماره تلفن تان را پیدا کردم و بهتان زنگ زدم.

ـ گلایم خانم! میدونی که تهرانی ها خیلی اهل تعارف هستند. همیشه هم سعی می کنند بچه های شهرستانی را به نحوی از انحا دست بیاندازند. ما ترکمن هستیم، خوشبختانه و یا شاید متأسفانه اصلا تعارف معارف بلد نیستیم. همیشه بقول معروف "گؤنجه" به اصل مطلب می رویم. حالا اگر موافق باشید سلام و تعارف را بگذارید کنار و بیایید به اصل مطلب بریم. منظورم این است که آیا در مورد خاصی به کمکی نیاز دارید. یا در مورد مسایلی که عنوان کردید، چیزی از دست من ساخته است؟

ـ راستش من به خاطر کمک با شما تماس نگرفتم. همین که به حرف های من گوش کردید خودش کمک بزرگی است. اگر این حرف ها را به دوستان خودم تعریف می کردم، چند ساعت بعد همه از آن با خبر بودند و بدتر از همه این که یک کلاغ چهل کلاغش هم می کردند وتحویل پدر مادرم می دادند. خدا می دونه اون وقت چی پیش می آمد. به قول معروف "ایل آراسئنی سؤز بوزار".

ـ رابطه ات با پدر مادرت مگر دوستانه نیست؟ آیا به همدیگر اعتماد ندارید که آن ها بخواهند این قدر تحت تأثیر حرف های دیگران قرار بگیرند و اصلا چرا خودت با آن ها صحبت نمی کنی و مشکلات و مسایلت را با آن ها در میان نمی گذاری. آن ها نزدیک ترین آدم ها به تو هستند و بهترین حامیان تو در هر شرایط، مگر این طور نیست؟

ـ چرا،شما کاملا صحیح می فرمایید. آن ها خیلی دلسوز و با محبت اند ولی حقیقتش ما زبان همدیگر را درست نمی فهمیم. همین مسأله عدم درک درست باعث دعواهای الکی میشه. به همین خاطر من همه چیز را توی دلم می ریزم. اون از دوستانم واین از پدر و مادرم.

ـ ولی با همه این ها آدم باز و اجتماعی به  نظر می آیید. معمولا کسانی که چیزها را توی خودشان می ریزند، آدم های درون گرا و گوشه گیر هستند و کمتر میل به روابط اجتماعی دارند خاصه با غریبه ها. کسی که در روابط اجتماعی باز باشد طبعا تجارب بسیاری هم به دست می آورد و مسایلش را راحت تر طرح وحل می کند. مضاف بر همه می تواند بر محیطش تأثیرات مثبتی یگذارد. آدم های تنها و منزوی هم برخا بر خلاف میل واراده خودشان به انزوا کشیده می شوند و به قولی جامعه آن ها را به گوشه ای پرتاب می کند. البته خصلت و سرشت آدم ها از یکدیگر متفاوت است. بعضی ها اصلا مادرزاد گوشه گیر و منزوی اند. حال آین که جامعه و روابط اجتماعی، سنت ها و فرهنگ ها تا چه حدی به کاهش این درد توانسته کمک کنند بحث دیگری است.

 

حال نوبت گلایم بود که سراپا گوش باشد، آتا از تمام اطلاعات، دانش وتجربه اش یاری می گرفت و مسایل را موشکافی می کرد. گلایم نیز غرق در گوش کردن بود و از اطلاعات سرشار آتا در مسایل اجتماعی و وانشناسی تعجب می کرد و در عین حال از شنیدن آن ها لذت می برد. آتا همان طور که صحبت می کرد با لحن اندوهگینانه ای گفت:

ـ میدونی گلایم، بشر اکنون در آستانه قرنی جدید قرار گرفته و از همه جهات به پیشرفت های فوق العاده ای نائل گشته است ولی ما و جامعه ما در موقعیتی به سر می برد که سرتا پایش را بی عدالتی و نابرابری فرا گرفته است. همین وضعیت  از سنت و فرهنگ حاکم بر جامعه نشأت می گیرد، وقتی که ایدئولوژی بر انسانها حکومت کند، وقتی که قانون، چند همسری را به رسمیت بشناسد، وقتی که حقوق زنان نصف حقوق مردان در جامعه باشد، وقتی که حق جدایی در زناشویی به مردان داده شود و در صورت جدایی حق وکالت فرزندان به مردان واگذار شود، آن وقت  حرف های تو نیز در واقع بخشی از این حقیقت زشت است.

آتا قدری مکث کرد و با لحنی خودمانی گفت:

ـ گلایم!

گلایم از لحن خودمانی و صمیمانه آتا غرق در شادی ناگفته شد و با همان مهربانی پاسخ گفت:

ـ بله

ـ خوابت نبرده که؟

آتا ضمن ادای این جمله نگاهی به ساعتش کرد دید چیزی به صبح نمانده است. اصلا نفهمید که این چند ساعت چگونه گذشته است. بر خلاف آغاز این آشنایی تلفنی که رغبتی به صحبت کردن نداشت، الان احساس می کرد که دلش نمی خواهد مصاحبتش قطع شود، با این همه افزود:

ـ الان خیلی دیر شده و سیم های تلفن هم داغ کرده اند. بهتره که صحبت هایمان را همین جا قطع کنیم.

ـ ولی، آخر تازه صحبت ها جالب تر شده و آدم دلش نمی آید که قطعش کند.

آتا علیرغم میل خودش دوباره تکرار کرد.

ـ الان دیر وقته، بهتره که آدم بره بخوابه، قردا کلی کار هست که باید انجام داد.

ـ هر جور که شما می خواهید. در ضمن مجددا از این که سرتان را به درد آوردم پوزش می خواهم و به خاطر هم صحبنی تان صمیمانه تشکر می کنم. شب تان بخیر!

 

آتا نیز با گفتن شب بخیر گوشی را گذاشت ولی از جایش جنب نخورد. نگاهش به تلفن ثابت مانده بود. نمی دانست که این چند ساعته را داشت خواب می دید و درخواب باخودش حرف می زده و یا دچار کابوس شده بود. یک لحظه د راز اصلا نفهمید که چگونه گذشت. بعد کمی به خود آمد رفت سر و صورتش را آبی زده و دندان هایش را مسواک زد و پرید زیر لحاف. با خود اندیشید که این دختره کی میتونه باشه، گلایم، اسم قشنگی دارد. صدایش هم مثل اسمش لطیف، قشنگ و دلنشین بود. آدم از شنیدن صدایش لذت می برد. به صحبت هایی که رد وبدل شده بود فکر می کرد، غالب آن ها موضوعات جدی اجتماعی بودند. فکر کرد که باید دختر روشنفکری باشد. با خود اندیشید که دختران ترکمن چقدر محرومند و چقدر در محدودیت و تحت فشارهای سنتی، مذهبی و اجتماعی بسر می برند. فقدان امکانات سالم برای تفریحات سالم جوانان، مناسبات خشک و بی روح سنتی ، تنش های خانوادگی و...

 

باز فکرش رفت به گلایم، چشم هایش را بست تا چهره او را پیش خود مجسم نماید. لحظه ای بعد به موضوعات بحث و صحبت هایشان فکر می کرد. و باز به گلایم. چشم هایش کم کم گرم شده و بالاخره خوابش برد.



آبان 1377



ر.اجانلی