۱۳۸۹-۱۱-۱۶

گلایم

همه دور سفره شام جمع شده بودند که زنگ تلفن برای چندمین بار به صدا درآمد. قبل از این به دفعات تلفن زنگ زده بود و هر بار یکی از اعضای خانواده یکی دو بار گوشی تلفن را برداشته ولی فقط با سکوت تلفن کننده روبرو شده بودند. فقط آتا، او هم چون تازه از راه رسیده و بعد از شستن دست ورویش کنار سفره نشسته بود گوشی تلفن را برنداشته بود. صدای زنگ تلفن اعصاب همه را به کلی خراب کرده بود. آتا به برادر کوچکترش گفت: برو ببین کیه!

 

ـ تا حالا چند بار برداشته ام ولی هیچکس آنطرف حرفی نمی زنه، بگذار تا خسته بشه بذاره.

بار آخر پدرش گوشی تلفن را برداشته و بعد از چند بار الو الو گفتن از فرط عصبانیت چند فحش آبدار حواله طرف کرده بود. ولی طرف مقابل هرکی بود از رونرفته و باز تلفن کرده بود. آتا می دید که هیچکس گوشی را برنمی دارد، با بی میلی تمام پا شد و گوشی تلفن را برداشت و گفت « الو بفرمایید!»

ـ سلام!

ـ علیکم السلام، با کی کار داشتید؟

ـ با شما

ـ با من؟

ـ بله با شما!

همه اعضای خانواده تا دیدند که آتا در تلفن صحبت می کند، چهارچشمی نگاهش کردند. صرف غذا متوقف شده بود، چشم ها و گوش ها هم متوجه او بودند.

آتا گفت «خوب بفرمایید با من چکار دارید و شما کی هستید؟»

طرف مقابل صدای یک دختر بود و جواب داد «هیچ، فقط دلم می خواست با شما حرف بزنم.»

ـ همین؟ فقط می خواستید با من حرف بزنید؟

ـ بله همین! فقط دلم می خواست با شما حرف بزنم.

ـ آخه سر چه چیزی صحبت کنیم؟ ما که همدیگر را نمی شناسیم.

ـ از هرجا و هرچی خواستید می توانیم حرف بزنیم. راستش من چندین بار تا حالا تلفن کردم ولی گویا شما تشریف نداشتید، حتی آقایی که احتمالا پدرتان بود، چندین فحش آبدار نثار من کرد...

ـ آخر خانم مگر شما مریض هستید که همینطوری پشت سر هم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنید تلفن می کنید؟ آیا به آرامش دیگران فکر نمی کنید؟ فکرشو بکن همین کار را اگر من با شما می کردم، اعصاب پدر مادرت خراب نمی شد؟ آیا...

ـ چرا، حق کاملا به جانب شماست. من قبول دارم که اشتباه کردم ، حداقل می توانستم بگویم که با کی کار دارم ولی روم نشد که حرفی بزنم.

ـ واقعا می توانستی همین کار را بکنی و اسم و یا حداقل شماره تلفن ات را بدهی و باعث این همه جنگ اعصاب نشی.

ـ آخه فکر کردم پدر ومادرت از دست تو ناراحت بشن یا مسأله ایجاد بکنه که پسرشان با یک دختر رابطه داره.

ـ ما که هیچ رابطه ای نداریم در ثانی پدر مادر من مثل خیلی های دیگر متعصب نیستند.

بقیه که دیدند گفتگوی تلفنی ادامه یافته، به خوردن شام ادامه دادند. فقط مادرش گفت:«آتاجان غذایت سرد میشه، هرکی هست صحبت هایت را بذار برای بعد. حالا بیا بشین غذات را بخور.»

مزاحم تلفنی نمی خواست صحبت ها قطع شود. ولی آتا علاقه ای به ادامه صحبت نداشت و گفت«اگر کارتان بامن تمام شده اجازه بدهید که بروم و شامم را بخورم.»

ـ نمی دانستم که داشتید غذا می خوردید. خوب بعد از شام زنگ می زنم در ضمن از مزاحمتی که ایجاد کردم پوزش می خواهم.

ـ آخه جانم من که با شما کاری ندارم. شما هم ظاهرا کاری با بنده ندارید. صحبت هایمان را نیز کردیم حالا چیزی برای گفتن نداریم...

ـ ما هنوز صحبتی نکردیم. تازه می خواهیم صحبت هایمان را شروع کنیم. خوب فعلا بفرمایید شام تان را صرف کنید. یک ساعت دیگر تلفن می زنم. فعلا خداحافظ!

ـآخه ...

تلفن قطع شد. آتا با ناباوری برگشت به سر سفره، مادرش پرسید «کی بود؟»

ـ نمی دانم.

ـ اگه نمیدونی کی بود چرا این همه حرف زدید؟

ـ راستش مادر جان یک مزاحم تلفنی بود. هوس کرده بود یک هم صحبت برای خودش پیدا بکنه تا به این ترتیب وقتش را هم پر کرده باشد.

مادرش با لحن طعنه آمیزی گفت «لابد دختر هم بود، نه؟»

ـ بله، صدای دخترانه داشت.

پدرش گفت «الله اکبر، امان از دست دختران امروزی که خیلی بی حیا شده اند. قدیم ندیم ها پسرها دنبال دخترها بودند، الان همه چیز بر عکس شده است.»

مادرش هم اضافه کرد «این از علایم آخر زمان است.»

درست یک ساعت گذشته بود که صدای زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر نگاهی استفهام آمیز به پسرش کرد و پدرش با لحن دوستانه ای به او گفت «برو گوشی را بردار که لابد همان دختره است.»

آتا رفت و گوشی را برداشت ولی حرفی نزد. طرف مقابل بعد از لحظه ای درنگ گفت ، الو!

از صدایش شناخت، خود او بود. خونسردانه جواب داد «بله»

ـ شام تان خوشمزه بود؟

ـ جای شما خالی! خانم بالاخره نگفتید که با بنده چکار دارید، اصلا بگویید ببینم از کجا مرا می شناسید؟

دختره بدون توجه به صحبت های آتا گفت «نوش جان! راستی شما چرا شام تان را اینقدر دیر می خورید؟ ما همین که هوا تاریک شد شام مان را می خوریم، البته فضولی مرا می بخشید.

ـ تا حالاش که همه اش بخشش از ما و فضولی از شما بود. ولی حالا اگر ممکنه به پرسش من جواب دهید. اصلا شماره تلفن ما را از کجا گرفتید؟

ـ از دفتر راهنمای تلفن. همانطور که گفتم دلم می خواست یک هم صحبت داشته باشم و باهاش به قول معروف درد دلی بکنم.

ـ خیلی خوب. ولی من نمیدانم شما کی هستید، حتی اسم شما را نمی دانم، وانگهی نمی دانم چکاره هستید و اصلا سر چه موضوعی می خواهید صحبت کنید؟

ـ من شما را تا حدودی می شناسم. البته شما هم شاید مرا بشناسید. اگر هم نمی شناسید به تدریج خواهید شناخت. اما می دانم که شما معلم کمکی هستید، و بعضی وقت ها هم رانندگی می کنید. تاکسی و یا ماشین شخصی. اما اسم من، شما فکر می کنید اسم من چی باشه خوبه؟

آتا تا این حرف ها را شنید قدری عصبانی شد ولی خودش را کنترل کرد. فکر کرد این دیگر کیه که خیلی چیز ها در باره اش می داند. آیا منظور دختره این بود که او را دست بیاندازد یا اینکه واقعا کاری داشت و همفکری می خواست، یا اینکه واقعا می خواست حرفی بزند و حرفی بشنود و احتمال دارد که قبلا هم در باره اش تحقیقاتی کرده باشد. بهمین خاطر با لحن جدی خطاب به دختره گفت:

ـ حقیقتش من با کسی که شناختی از او ندارم علاقه ای هم به همصحبت شدن ندارم مگر این که موضوع مشخصی پیش آید. منظورم این است که اگر کار معینی با من نداشته باشید من حال و حوصله گپ های صد تا یک غاز را ندارم و فکر می کنم که شما هم تیپ مورد نظرتان را عوضی گرفته اید...

ـ ببخشید آتا آقا! من دنبال تیپ خاصی نبوده و نیستم فقط پرسیدم که شما اسم منو چی حدس می زنید. حالا برای این که ناراحت نشین بگذار خودم بگویم، اسم من «گلایم» است و به هیچ وجه غرض مزاحمت جناب عالی و خانواده تان را نداشته و ندارم، راستش کار به خصوصی هم نداشتم، دلم از همه چیز و همه کس گرفته بود، می خواستم به قول معروف درد دلی بکنم.

می دانم که شما دانشجوی دانشگاه صنعتی تهران هستید و در تابستان ها هم می آیید گنبد و برای شاگردان علاقمند دبیرستانی کلاس تقویتی می گذارید، بدون این که پولی بکیرید.این را هم می دانم که شما بعضی وقت ها تاکسی رانی می کنید. اما در مورد خودم برایتان بگویم که به تازگی دیپلمه شدم و به صف عریض وطویل بیکاران کشور پیوستم. با هزار جان کندن دبیرستان را تمام کردم، الان مادرم به شدت مخالف ادامه تحصیل من در دانشگاه است ولی پدرم دوست دارد که دخترش تحصیلات عالیه داشته باشد. از وقتی که دیپلم گرفتم شب وروزی نیست که بحث و جنجال بین پدر و مادرم بر سر ادامه تحصیل من در نگیرد. مادرم می گوید همه آنهایی که به دانشگاه می روند از راه بدر می شوند، به راه های ناجوری کشیده می شوند. پدرم بر عکس، داشتن تحصیلات عالی را افتخار علمی واجتماعی می داند و آینده ی دارندگان تحصیلات عالی را روشن می بیند. خلاصه سرتان را درد نیارم، آن ها مدام بحث و جدل می کنند بدون این که نظر من را بخواهند، تازه با همه این هامعلوم نیست که آیا من شانس قبولی دانشگاه را دارم یا نه؟ علاوه بر این ها، تقریبا همه دوستانم حال وهوای دیگری دارند اکثر آن ها دنبال لباس و چارقد و مد وامثالهم هستند و حرف هایشان هم نیز همه اش درباره پسر هاست.  

 

گلایم که خیلی تو خودش بود همه این ها را تعریف می کرد و یک ریز و لاینقطع حرف می زد. از لحن وکلامش هویدا بود که از صمیم قلب و با دلی پر حرف هایش را می زند. آتا به دقت به حرف های او گوش می داد، به طوری که حتی فرصت فکر کردن روی حرف هایش را نمی یافت. گلایم بی وقفه از مشکلات و مسایل، از روابط خود با محیطش و واکنش های متضاد اطرافیانش سخن می گفت. دست های آتا از بس که گوشی را نگهداشته بود عرق کرده بود. گوشی تلفن را از این دست به آن دست می چرخاند. گلایم نفس بلندی کشید و گفت:

ـ راستش ما دخترها مشکلات مان یکی دو تا نیست. ما در چنبره مشکلات اسیریم. از این که سرتان را با این حرف ها به درد آوردم معذرت می خواهم. همان طور که گفتم می خواستم فقط یکی را پیدا کنم و دوستانه با او حرف بزنم. او هم گوش کند به درد دل من. چند بار در کلاس های شما شرکت کردم و از طرح برخی مسایل عمومی و اجتماعی در کلاس ها خوشم آمد و این باعث شد که نوعی اعتماد به شما پیدا کنم، از همین رو شماره تلفن تان را پیدا کردم و بهتان زنگ زدم.

ـ گلایم خانم! میدونی که تهرانی ها خیلی اهل تعارف هستند. همیشه هم سعی می کنند بچه های شهرستانی را به نحوی از انحا دست بیاندازند. ما ترکمن هستیم، خوشبختانه و یا شاید متأسفانه اصلا تعارف معارف بلد نیستیم. همیشه بقول معروف "گؤنجه" به اصل مطلب می رویم. حالا اگر موافق باشید سلام و تعارف را بگذارید کنار و بیایید به اصل مطلب بریم. منظورم این است که آیا در مورد خاصی به کمکی نیاز دارید. یا در مورد مسایلی که عنوان کردید، چیزی از دست من ساخته است؟

ـ راستش من به خاطر کمک با شما تماس نگرفتم. همین که به حرف های من گوش کردید خودش کمک بزرگی است. اگر این حرف ها را به دوستان خودم تعریف می کردم، چند ساعت بعد همه از آن با خبر بودند و بدتر از همه این که یک کلاغ چهل کلاغش هم می کردند وتحویل پدر مادرم می دادند. خدا می دونه اون وقت چی پیش می آمد. به قول معروف "ایل آراسئنی سؤز بوزار".

ـ رابطه ات با پدر مادرت مگر دوستانه نیست؟ آیا به همدیگر اعتماد ندارید که آن ها بخواهند این قدر تحت تأثیر حرف های دیگران قرار بگیرند و اصلا چرا خودت با آن ها صحبت نمی کنی و مشکلات و مسایلت را با آن ها در میان نمی گذاری. آن ها نزدیک ترین آدم ها به تو هستند و بهترین حامیان تو در هر شرایط، مگر این طور نیست؟

ـ چرا،شما کاملا صحیح می فرمایید. آن ها خیلی دلسوز و با محبت اند ولی حقیقتش ما زبان همدیگر را درست نمی فهمیم. همین مسأله عدم درک درست باعث دعواهای الکی میشه. به همین خاطر من همه چیز را توی دلم می ریزم. اون از دوستانم واین از پدر و مادرم.

ـ ولی با همه این ها آدم باز و اجتماعی به  نظر می آیید. معمولا کسانی که چیزها را توی خودشان می ریزند، آدم های درون گرا و گوشه گیر هستند و کمتر میل به روابط اجتماعی دارند خاصه با غریبه ها. کسی که در روابط اجتماعی باز باشد طبعا تجارب بسیاری هم به دست می آورد و مسایلش را راحت تر طرح وحل می کند. مضاف بر همه می تواند بر محیطش تأثیرات مثبتی یگذارد. آدم های تنها و منزوی هم برخا بر خلاف میل واراده خودشان به انزوا کشیده می شوند و به قولی جامعه آن ها را به گوشه ای پرتاب می کند. البته خصلت و سرشت آدم ها از یکدیگر متفاوت است. بعضی ها اصلا مادرزاد گوشه گیر و منزوی اند. حال آین که جامعه و روابط اجتماعی، سنت ها و فرهنگ ها تا چه حدی به کاهش این درد توانسته کمک کنند بحث دیگری است.

 

حال نوبت گلایم بود که سراپا گوش باشد، آتا از تمام اطلاعات، دانش وتجربه اش یاری می گرفت و مسایل را موشکافی می کرد. گلایم نیز غرق در گوش کردن بود و از اطلاعات سرشار آتا در مسایل اجتماعی و وانشناسی تعجب می کرد و در عین حال از شنیدن آن ها لذت می برد. آتا همان طور که صحبت می کرد با لحن اندوهگینانه ای گفت:

ـ میدونی گلایم، بشر اکنون در آستانه قرنی جدید قرار گرفته و از همه جهات به پیشرفت های فوق العاده ای نائل گشته است ولی ما و جامعه ما در موقعیتی به سر می برد که سرتا پایش را بی عدالتی و نابرابری فرا گرفته است. همین وضعیت  از سنت و فرهنگ حاکم بر جامعه نشأت می گیرد، وقتی که ایدئولوژی بر انسانها حکومت کند، وقتی که قانون، چند همسری را به رسمیت بشناسد، وقتی که حقوق زنان نصف حقوق مردان در جامعه باشد، وقتی که حق جدایی در زناشویی به مردان داده شود و در صورت جدایی حق وکالت فرزندان به مردان واگذار شود، آن وقت  حرف های تو نیز در واقع بخشی از این حقیقت زشت است.

آتا قدری مکث کرد و با لحنی خودمانی گفت:

ـ گلایم!

گلایم از لحن خودمانی و صمیمانه آتا غرق در شادی ناگفته شد و با همان مهربانی پاسخ گفت:

ـ بله

ـ خوابت نبرده که؟

آتا ضمن ادای این جمله نگاهی به ساعتش کرد دید چیزی به صبح نمانده است. اصلا نفهمید که این چند ساعت چگونه گذشته است. بر خلاف آغاز این آشنایی تلفنی که رغبتی به صحبت کردن نداشت، الان احساس می کرد که دلش نمی خواهد مصاحبتش قطع شود، با این همه افزود:

ـ الان خیلی دیر شده و سیم های تلفن هم داغ کرده اند. بهتره که صحبت هایمان را همین جا قطع کنیم.

ـ ولی، آخر تازه صحبت ها جالب تر شده و آدم دلش نمی آید که قطعش کند.

آتا علیرغم میل خودش دوباره تکرار کرد.

ـ الان دیر وقته، بهتره که آدم بره بخوابه، قردا کلی کار هست که باید انجام داد.

ـ هر جور که شما می خواهید. در ضمن مجددا از این که سرتان را به درد آوردم پوزش می خواهم و به خاطر هم صحبنی تان صمیمانه تشکر می کنم. شب تان بخیر!

 

آتا نیز با گفتن شب بخیر گوشی را گذاشت ولی از جایش جنب نخورد. نگاهش به تلفن ثابت مانده بود. نمی دانست که این چند ساعته را داشت خواب می دید و درخواب باخودش حرف می زده و یا دچار کابوس شده بود. یک لحظه د راز اصلا نفهمید که چگونه گذشت. بعد کمی به خود آمد رفت سر و صورتش را آبی زده و دندان هایش را مسواک زد و پرید زیر لحاف. با خود اندیشید که این دختره کی میتونه باشه، گلایم، اسم قشنگی دارد. صدایش هم مثل اسمش لطیف، قشنگ و دلنشین بود. آدم از شنیدن صدایش لذت می برد. به صحبت هایی که رد وبدل شده بود فکر می کرد، غالب آن ها موضوعات جدی اجتماعی بودند. فکر کرد که باید دختر روشنفکری باشد. با خود اندیشید که دختران ترکمن چقدر محرومند و چقدر در محدودیت و تحت فشارهای سنتی، مذهبی و اجتماعی بسر می برند. فقدان امکانات سالم برای تفریحات سالم جوانان، مناسبات خشک و بی روح سنتی ، تنش های خانوادگی و...

 

باز فکرش رفت به گلایم، چشم هایش را بست تا چهره او را پیش خود مجسم نماید. لحظه ای بعد به موضوعات بحث و صحبت هایشان فکر می کرد. و باز به گلایم. چشم هایش کم کم گرم شده و بالاخره خوابش برد.



آبان 1377



ر.اجانلی

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی