۱۳۸۸-۱۱-۱۳

جوراب سفيد(تورکمن قيزي)

 
ر.اجانلی
جنگ، جنگ، همیشه، همه جا صحبت جنگ بود. از جنگ نفرت داشتم ولی هر جا بودم و هر جا می رفتم حرف جنگ تکرار می شد. حسابش را بکنید یک دختر بچه اندازه من که کلاس اول دبیرستان می رفت چقدر می توانست حرف از کشت و کشتار، مجروح و مصدوم ومعلول، خرابی و ویرانی را تحمل کند. تازه از همه این ها گذشته هر روز صبح که به مدرسه می رفتم جلو در مدرسه تفتیش کامل بدنی می شدم. اصلا نمی دانستم که این بازجویی ها و باز بینی ها از برای چیست. یک روز، از یکی از همان هایی که ما را تفتیش می کرد پرسیدم «ببخشید ها، منظور شما از این همه تفتیش چیست، به دنبال چی هستید؟»
او یکی از همکلاسی های من بود، خانه شان دو کوچه پایین تر از کوچه ما بود و تقریبا خوب همدیگر را می شناختیم. بدون اینکه به روی خودش بیاورد با اشاره به من فهماند که زود باش جلو بیا تا مراسم تفتیش روزانه را انجام دهیم. بی آنکه اعتراضی بکنم، خشم و عصبانیتم را فرو خورده دو قدم به طرف او به پیش رفتم. به طرز خشنی اندام مرا بازرسی نمود و نگاهی هم به کیف کتاب ها و دفترهایم انداخت و همه کتاب ها و دفترهای داخل کیف را بیرون آورد و روی میزی که در طرف راست ما قرار داشت، گذاشت. بعد شروع به بازرسی لابلای تک تک کتاب ها و دفتر هایم نمود. بهش گفتم در لابلای کتاب ها دنبال چی هستی؟ جواب داد که دنبال اعلامیه، نامه های عاشقانه و یا چیزایی مثل اون. بعد از این که کارش تمام شد رو کرد به من و گفت وسایلتو جمع کن برو.
روز بعد دوباره همین برنامه تکرار شد. این بار با لحن خیلی جدی پرسیدم، «واقعا به من بگو دنبال چه چیزی هستید؟» نگاهی خشم آگین به من انداخت. من بدون اینکه به چشماش نگاه کنم ادامه دادم «چرا می ترسی بگی که دنبال چی هستید. همه از این بازرسی ها دیگه خسته شدند. اگه به دنبال چیز مخصوصی هستید به ما هم بگید، که کمک تون بکنیم.»
همان روز جوراب سفیدی را که زن داداشم از سفر تهران برایم سوقاتی آورده بود پوشیده بودم. از پوشیدن آن احساس خوبی داشتم. جوراب سفیدم با گلهای سرخی که به آن نقش بسته بود با کفش سیاه رنگم واقعا سور میزد.
دختر دانش آموز مأمور اصلا جوابی نداد، فقط از سر تا پای مرا برانداز کرد. چشمانش به جوراب های سفید من دوخته شد. لحظه ای دراز به آن ها نگاه کرد. سپس بدون آن که چیزی بگوید به روال معمول با اشاره فهماند که وسایلم را جمع و جور کنم و اونجا را خلوت کنم. کیف مدرسه ام را بدستم گرفتم و به سمت کلاس رفتم.
هنوز در نیکمت کلاس جابجا نشده بودم که خانم ناظم وارد شد و با عبوسی تمام نام و نام خانوادگی مرا صدا زد، و گفت که بیام دفتر مدرسه. دلم یکهو ریخت. با خود گفتم حتما زهرا، همان دختره که ما را تفتیش می کرد به خانم ناظم در مورد فضولی های من گزارش داده، غیر از این چی میتونه باشه. با خود فکر کردم حالا چی جوابش را بدم، بعد فکر کردم خوب از خود او می پرسم که خانم ناظم، زهرا اینا دنبال چی هستند که هرروز ما را تفتیش میکنند. همینطور در افکار کودکانه خود غرق بودم و بی آن که متوجه باشم یکباره خودم را در مقابل دفتر مدرسه یافتم.
اندکی درنگ کردم بعد به آرامی با انگشتانم به در دفتر زدم. صدایی از تو فریاد زد، بیا تو. وارد شدم. مدیر مدرسه و خانم ناظم بر روی صندلی های خود نشسته بودند، با ورود من هردو چشمانشان را به روی من متمرکز کردند. چشمان شان، چشم های پرنده شکاری را می ماند که انگار طعمه اش را گیر انداخته باشد. زیر لبی سلامی گفتم و سرم را پایین انداختم و منتظر حرف ها و سئوالات آن ها ماندم.
خانم ناظم سر تا پای مرا برانداز کرد و پرسید «مگر نمیدانی جوراب سفید نباید بپوشی، مگر نمیدانی که نباید با جوراب سفید به مدرسه بیایی؟» نمی دانستم چه جوابی بدهم، کف دست هایم حسابی عرق کرده بود. زبانم داشت قدرت تکلمش را از دست میداد که یکباره صدای تند و جیغ مانند خانم مدیر ضربه دیگری بر مغزم وارد آورد. «اگر نمیدانی و یا اگر فراموش کردی بگذار تا برایت بگویم سولماز ...، پوشیدن جوراب سفید باعث تحریک مردان می شود و شما معلم مرد دارید بنابراین شما اکیدا از پوشش جوراب سفید باید خودداری نمایید. حالا فهمیدید یا نه؟» با شنیدن این حرف ها سئوالات دیگری به مغزم هجوم آوردند. مرد، تحریک، رنگ سفید. اصلا نمی دانستم چگونه بین آن ها رابطه برقرار کنم. چرا مرد با دیدن جوراب سفید باید تحریک بشود. رنگ چه نقشی در تحریک مرد دارد. فکر کردم اصلا چرا مرد باید به جوراب سفید من نگاه کند چرا من باید رنگ جورابم را تغییر بدم. چرا مرد اگر به این راحتی تحریک میشه نباید مواظب چشمهای خودش باشد؟ یکباره صدای جیغ مانند خانم مدیر مرا به خود آورد، که «بالاخره فهمیدی یا نه؟ چرا جواب نمیدی؟»
من بدون هیچ اعتراضی با صدای لرزان گفتم «بعله خانم مدیر»
خانم مدیر رو به ناظم مدرسه کرد و گفت این دفعه لازم نیست به والدینش اطلاع دهیم، انشاالله که سولماز خودش به خوبی درک کرده، ولی اگر چنین چیزی تکرار بشه همانطور که همه میدانند تنبیه اش اخراج از مدرسه است.
تا حرف اخراج را شنیدم، برای لحظه ای خون در رگ هایم منجمد شد، سرم شروع به گیج رفتن کرد. داشتم از حال می رفتم که صدای ناظم مدرسه کمی مرا به خود آورد که می گفت:«می تونی بری، ولی یادت باشه که دیگه از این خطا ها مرتکب نشی.»
از دفتر مدرسه بیرون آمدم، بزحمت نفس می کشیدم، هنوز هم نمی فهمیدم که چطور و چرا یک جفت جوراب سفید رنگ، مرد ها را تحریک می کند.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی