یک لحظه در گذر زمان
I
روزی بود روزگاری بود. روزهای سخت از پی روزی دیگر، روزگار سخت و تار، قصد پایانی نداشت انگار. بخت مردم نیز بسان روی کریه بدخواهان تیره وتار، دیو استبداد بر جان مردم سوار، مشکل گرانی و کمبود بر زندگی مردم غالب، جان مردم از این همه سختی آمده بود به لب.
پدر خانه در تلاش برای تأمین رزق روزی، مادر خانه در غم سلامت و امنیت فرزند و شوهر، فرزندان دل نگران، با بیم و امید چشم انتظار آینده. اما ننشسته بودند به امید دیگران در خانه. در تلاش و تکاپو برای بهبود وضع نابسامان، یاور پدر و مادر در امور خانواده.
***
در سوز سرما و زیر بارش باران با دو گالن نفت به نفت فروشی رسید. مقابل آن صف عریض و طویلی برپا بود. پیر وجوان، زن ومرد در صف به انتظار ایستاده بودند. او نیز در صف ایستاد. گالن هایش را روی زمین جلوی پاهایش گذاشت. دستش را در جیب های کاپشن آمریکایی اش فرو برد. حرکت صف به جلو میلیمتری بود، او با هر حرکت صف به جلو، با پاهایش گالن ها را به پیش هل میداد.
نفت فروشی درست سر نبش چهارراهی قرار گرفته بود. صف تا به خیابان آنطرفتر امتداد یافته بود. هر چند هوا سرد بود ولی بازار بحث و گفتگو در صف گرم و داغ بود
یک مرد جوان که خود را در پالتوی پشمی بلندی پیچیده بود و کلاه پشمی چوپانی بر سر داشت بلند بلند می گفت « این وضع لعنتی تقصیر دولته » یگی دیگر با صدای نسبتا لرزان می گفت « تا شاه بر قدرت است وضع همین است که هست، حتی انتظار بدتر از این را هم باید داشته باشیم. مملکت این همه نفت داره و به تمام دنیا نفت میده ولی مردم خودش بی نفت اند.»
پیر مردی که خود را در ایچمکش پیچیده بود می گفت« بابا جون اون مردیکه نفت را میفروشه به خارجی ها، یک بخش از پول های نفت را میریزه به خزانه اش و خرج خرید اسلحه میکنه و مابقی را به جیب مبارکش. لابد پیش خودش هم میگه گور بابای مردم».
یکی به اعتراض بر خاست و قاطعانه گفت« نه باباجان! اینطورا هم که تو میگی نیست این بدبخت از همه چیز بی خبره، این اطرفیان او هستند که این بلاها را بر سر مردم و مملکت میارند.»
پیرمرد ایچمک پوش در جوابش گفت:«ای بابا کجای کاری ، همه رادیوهای خارجی چپ وراست خبر می دهند و از اوضاع نابسامان مملکت می گویند، اگر گوش شنوا داشت که می شنید، او اصلا خیر خواه مردم نیست، او همیشه خواسته زور بگه، مثل باباش، آخر کارش را هم میدونم که بهتر از باباش نخواهد بود.»
جوانی که تنها یک کاپشن زیپی بر تن داشت و صورتش از سرما تقریبا کبود شده بود گفت:« خمینی هم گفته به همه خانه ها شیر نفت مجانی می کشه تا مردم را از این بدبختی نجات بده...»
یکی دیگر برگشت و در جواب حرفهای جوانک گفت« ببین پسرم! حرف آخوند ها را هیچ باور نکن. اگر او خودش روی کار بیاد ، اونوقت خواهی دید که اوضاع از این هم که هست بدتر میشه، اونوقت است که آرزوی همین دوران بدبختی را خواهی کرد. کار که به دست آخوند جماعت بیفتد هیچوقت به جایی نمیرسه.»
جوانک گفت« ولی چرا همه مردم دنبال خمینی اند؟ دیشب رادیو بی بی سی می گفت که در تمام شهرهای بزرگ طرفداران خمینی جمع شده اند و در برخی شهرها تظاهراتی به طرفداری از او برپا کرده اند.»
آن مرد دوباره به جوانک رو کرد و گفت«تظاهرات شاید کمکی بکنه به اینکه مسئولان حرف های مردم را بشنوند ولی با تظاهرات که کار به جایی نمیرسه. اگر بخواد بشه باید کاری بکنند که کار باشه. تازه همانطور که گفتم به این آخوند جماعت هم نمیشه اعتماد کرد. مگه همین چند روز پیش نبود که آنا قلیچ آخوند فتوای قتل چهار نفر از کمونیستها را داد و گفت که ریختن خون آنها حلال است و هرکس آنها را بکشد جایش در جنت است. مگه این چهار نفر کی هستند، همین جوانهایی مثل خود تو هستند، اونها هم بچه های خود ما هستند. اگر بخواد کاری بشه باید همه دست در دست هم بدهند. آنها که هی میگند آزادی، پس آزادی را برای کی میخوان، آزادی را فقط برای خودشان میخوان؟...».
پسر جوان بلافاصله گفت« حرف های شما درست ولی آناقلیچ آخوند طرفدار شاهه، شاه هم مخالف کمونیست هاست. آنها می گویند که کمونیستها بی دین اند، اینجا مسئله دیانت مطرح است پدرجان.»
-« مگه شاه مسلمان نیست، که هست. پس چرا با خمینی در افتاده، چرا خمینی ضد شاه مبارزه می کنه. مسئله، مسئله سیاست است پسر جان. الان همه مردم آزادی میخواهند، آزادی هم اینکه همه آزاد باشند، حرفشون را آزادانه بزنند، نمایندگانشان را آزادانه انتخاب کنند و آزادانه برکنار کنند، نه اینکه یک نفر برای همه مردم و بر کل کشور تصمیم بگیره.»
یکی از آنطرفتر با صدای بلندی گفت« همه اش زیر سر انگلیسی هاست. زیرزیرکی کار می کنند، آشوب وبلوا بپا می کنند آبو گل آلود می کنند تا بلکه برای خودشان ماهی بگیرن».
مرد میان سال و خوش لباسی که حتی کفش هایش هم تازه واکس زده شده بود و به تیپش نمی خورد که در صف برای نفت باشد و تا آن لحظه با تمام حواسش به حرف های همه گوش کرده بود به یکباره تقریبا فریاد بر آورد « فقط انگلیس نیست. نقش آمریکا خیلی بیشتر از انگلیس است. همه چیز ما وابسته به آمریکایی ها شده، همه چیز را آنها دیکته می کنن. اصلا عامل بدبختی ما آنها هستن. انگلیس دیگر خیلی وقته پرونده اش بسته شده است. همه چیز زیر سر آمریکاست. بیخود نیست که مردم شعار استقلال میدهند، مستقل شدن از کی؟ خوب معلومه دیگه از آمریکا.»
خلاصه بحث ها تمامی نداشت. او با دقت تمام به صحبت هایی که در صف می گذشت گوش میداد. به چهره های آنهایی که صحبت میکردند دقیق میشد. می دید که بعضی ها واقعا و از ته دل و با تمام وجودشان نظراتشان را بیان مکنند. بصراحت می دید که آنها حاضرند حتی جانشان را بر سر حرف هایی که می زنند بدهند.
عده ای هم فقط برای بازار گرمی و بحث داغ کنی چیزی می پراندند.
او تمام وقت خاموش بود. اصلا نفهمید چطوری وقت گذشت. سرما را احساس نکرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت دید که بیش از سه ساعت تمام در صف منتظر بوده و تازه به ابتدای صف رسیده بود. نفت فروش با صدای بلند اعلام کرد که نفت تمام شده است و معلوم نیست که تانکر بعدی کی از راه می رسد. تعدادی از حاضرین جلو صف شروع به غرغر و پرخاشگری نمودند. بعضی ها هرچی از دهنشان بیرون پرید نثار نفت فروش بیچاره کردند.
او با صدای بلند و آمرانه ای خطاب به آنها که فحش می دادند گفت« او هم که میخواهد نفتش را بفروشد و نونی در بیاورد. تقصیر اون چیه که بهش بد وبیراه می گویید. علت بی نفتی را نه در نفت فروش بیچاره بلکه در کسان دیگر و در جای دیگر جستجو کنید. او هم یکی از امثال خودماست. ناراحتی و خشمتان را متوجه مسئولان اصلی و بالا نشین ها که مسبب تمام این بدبختی ها هستند، بکنید. نه این نفت فروش بیچاره.»
جماعت خشمگین و پرخا شگر یک لحظه ساکت شدند و به پسر جوانی که این همه مطمئن و آمرانه صحبت می کرد نگاه کردند.
او صحبتها یش را چنین ادامه داد «کشور روی نفت شناور است ولی مردمش بی نفتی میکشند، ما خودمان دو سوم گندم مملکت را تولید میکنیم ولی دچار کمبود نان هستیم، اینهمه رودخانه ومنابع طبیعی وجود دارد، اینهمه پول در مملکت است ولی باید درد کم آبی را باید تحمل کنیم، ما جوانها درس میخوانیم و فارغ التحصیل میشویم ولی کار نیست. آخر بدبختی ما یکی دو تا نیست، چرا باید چنین باشد، چرا یک عده خیلی معدود در نار ونعمت و بی دغدغه زندگی کنند و اکثریت ما مردم با این همه درد و بدبختی دست و پنجه نرم کنیم. اگر منابعی وجود نداشت، اگر پول توی مملکت نبود یک چیزی ولی همه چیز هست ولی این چیزها بطور عادلانه تقسیم نمی شود. در ادارجات مثل توپ فوتبال از اینجا به آنجا شوت می کنند، اگر صدای اعتراضی از ما بلند شود خفه می کنند. خلاصه همیشه چماقی است که ما را مجبور کنند همه این مصائب را بپذیریم. ولی تا کی میخواهیم زیر این بدبختی ها تحمل بیاوریم.»
همهمه ای در میان افرادی که به گوش میدادند برخاست. عده ای می گفتند« درست است، راست میگه ...»
یکی از این افراد گفت« حتما دانشجوست که ضد دولت حرف میزنه.»
مرد میانسالی که جزو دسته خشمگین نبود رو کرد به این فرد و باصدای پر صلابتی گفت« این همه مردم ضد دولت و آخوند حرف زدند تو جیکت درنیامد، تازه گیریم که دانشجو باشد چه فرقی میکند، حرف های او عین حقیقت است به آنچه که درست است باید گفت درست است. تازه با پرخاشگری به نفت فروش بیچاره مشکل بی نفتی ما که حل نمیشه، میشه؟»
«آقاجان از کجا میدانی که همین آقای نفت فروش نصف نفتهای دریافتی اش را احتکار نکرده باشه تا به قیمت بالاتر بفروشه.» پیرمردی که بشدت عصبانی بود اینرا گفت و پاهایش را محکم به زمین کوفت و به شتاب رفت.
اکثر کسانی که در صف بودند بتدریج هریک به سویی رفتند. او مثل دیگران راه حانه شان را در پیش گرفت و با خود می گفت «از ماست که بر ماست»
قدری که راه رفت بیاد گفته مادرش افتاد «هیچ نفتی برای امروز نداریم، هر جور شده باید نفت بیاری.» فکر کرد چگونه می تواند نفت تهیه کند. بیاد یکی از دوستانش به نام رحمان افتاد. پدر رحمان همیشه بشکه ای نفت می خرید. با خود گفت میروم پیش او و خواهش می کنم چند لیتری نفت به او قرض بدهد. همین کار را هم کرد. خوشحال بود که دست خالی به نزد مادرش برنمی گردد. نفتی برای آنروز یافته بود. به خانه رسید کفش و لباسهایش را کند، تازه فهمید که حسابی سردش شده، پاهایش تقریبا یخ زده بودند. کنار علاءالدین رفت و آنرا پر از نفت کرد وروشنش کرد. باگرمای آن خودش را گرم نمود. مادرش چایی داغی درست کرد و برایش آورد و گفت بخور پسرم که گرمت بشه.
II
خوبی و بدی، سبکی وسنگینی، زیبایی و زشتی، عشق و نفرت، شادی و اندوه همه مفاهیمی نسبی اند. در زندگی شاهدیم که اغلب شادی یکی اندوه دیگری است.
آن روز هوای شهر از موج شادی رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. رنگ وبوی شادی؛ نه خالص که آمیخته با اندوه بود. اندوه از آن آنانی بود که شهر را بدانگونه که بود می خواستند حفظ کنند. نه آنگونه که آرامش معمول شکاف بردارد و طرحی نو در آن انداخته شود.با این وجود؛ شادی و میل یه خواستن، خواستنی عاشقانه و نیکخواهانه در ذرات هوای شهر به سرعت در گردش بود. شادی، شور وشعفی بکر در شریانهای آدمهای شهر به جریان انداخته بود. آدمها آکنده از شوق درباره اقدامات یکدیگر سخن می گفتند. باغ ملی شهر، نمایشگاه کتاب مملو بود از جمعیت، جمعیتی که آنروز قدرت یکپارچه خود را به نمایش گذاشته بود.
گل بی بی در گوشه ای از چادر نمایشگاه قربانگلدی را دید، از میان انبوه جمعیت برای خود راه باز کرد تا به او برسد. قربانگلدی نیز متوجه آمدن گل بی بی بسویش شد همانجا ماند تا او بیاید. گل بی بی تا به او رسید دستهایش را گرفت و با خوشحالی زایدالوصفی گفت: « واقعا خسته نباشید !»
قربانگلدی نیز باندازه گل بی بی شاد بود، ولی شادی گل بی بی توأم با ذوق زدگی و هیجان بود.
قربانگلدی در پاسخ گفت: باید به شما خسته نباشی گفت، کاری که شما امروز کردید کار بسیار بزرگی بود...
گل بی بی نگذاشت که او حرفش را تمام کند.« این کار، اقدام هزاران زن ودختر ترکمن بود که دوش بدوش برادران خود قدرتشان به نمایش گذاشتند. واقعا چه زیبا بود که آنهمه دختر ترکمن با لباسهای ترکمنی خود در تظاهرات شرکت نمودند، مادران و مادربزرگ های زیادی نیز در میان آنها حضور داشتند. زیباتر از همه اینکه این حرکت در نوع خودش در تاریخ جنبش زنان ترکمن بی نظیر بود. شاید این نخستین بار باشد که زنان و دختران ترکمن یکپارچه برای ارابه خواست هایشان به خیابان ها آمدند. واقعا زیبایی و شوکت این حرکت توصیف ناپذیز است.»
گل بی بی دست های قربانگلدی را همچنان در دستهایش می فشرد و با همان هیجان به صحبت هایش ادامه می داد.
تظاهرات موفقیت آمیزی که همه از آن با افتخار سخن میراندند در دفاع از مستجیر رییس آموزش و پرورش شهر، آدمی باکفایت و لایق، بود که مقامات بالا میخواستند او را برکنار کنند و به جایش ابیاک دیگر را که دبیر شیمی و آدمی نالایق و رشوه خوار بود بگذارند.
قربانگلدی گفت: شعاری که دختران برای طرح خواسته هایشان درست کرده بودند خیلی جالب بود. مستجیر دوغری ، ابیاک اوغری( مستجیر درستکار ابیاک نا بکار)
و بالبخندی کوتاه افزود: اما این همه آغاز یک حرکت بزرگتر و گسترده تر است. باید امیدوار باشیم و بکوشیم که این جنبش ما بارورتر بشود. ولی نباید فراموش کنیم و یا بقول شاعر:
در من یا در تو
توان روییدن هست
در من یا در تو
توان تابیدن هست
اما...
با یک شکوفه باغ بهاران نمی شود
با یک ستاره شهر چراغان نمی شود.
با گفتن این کلمات بآرامی دستهایش را از دست های گل بی بی رها کرد و برای اولین بار به چهره او مستقیم نگاه کرد. موهای سیاهش از زیر چارقت رنگارنگش معلوم بود، چهره اش خوش ترکیب و سبزه بود، بینی او قشنگ و ظریف و هماهنگ با ترکیب صورتش بود، کمان ابروهایش باریک و زیبا، مژگانهایش بلند و مشکی، چشمهایش درشت و سیاه بود. چشمان ریز و قهوه ای قربانگلدی با حالت محجوبی، بعد از گردش کامل، با چشمان جذاب و سیاهی که به او نگاه میکرد تلاقی کرد. نگاه ها در هم ثابت ماند، در یک آن هر دو حضور آنهمه جمعیت را به فراموشی سپرده بودند و همچنان همدیگر را نگاه میکردند.گل بی بی قلبش بشدت شروع به تپیدن کرده بود. نمی دانست این تپش غیر عادی ناشی از هیجان تظاهرات موفقیت آمیز آنروز بود و یا اینکه تظاهر چیزی دیگری کف دستهای قربانگلدی را نیز عرق کاملا پوشانده بود. جریان خون در رگهایش بطور محسوسی شدت یافته بود که حرکت آنرا با تمام وجود لمس میکرد.
بعد ار جلسه ای که امان دردی با دختران گذاشته بود،گل بی بی رابطه دختران و زنان فعال را از طریق قربانگلدی با پسران تنظیم میکرد. آنها طی اینمدت بارها همدیگر را دیده و درباره مسایل مختلف بحث و گفتگو کرده بودند. بارها اتفاق افتاده بود که در امور عملی مربوط به نمایشگاه کتاب ، عکس و یا نمایش فیلم اقدامات مشترک را سازمان داده بودند. گل بی بی از رک گویی خشن و خشک قربانگلدی چندین بار رنجیده بود، بهمین خاطر چندان از او خوشش نمی آمد. بکرات اتفاق افتاده بود که بر سر مسایل مختلف و چگونگی پیشبرد این یا آن مساله با هم اختلاف نظر و یا تفاوت سلیقه پیدا کنند. اکثر اوقات این گل بی بی بود که عقب نشینی می نمود. بهمین خاطر او را آدمی یکدنده و غیر منعطف می پنداشت و احساس میکرد کار کردن با او برایش دشوار است. از طرف دیگر به خوبی پی برده بود که او آدمی پیگیر، توانا و نترس است. بارها به تجربه بهش ثابت شده بود که او می تواند با حداقل امکانات بیشترین کارها را در زمان معین انجام دهد و در عین حال میدانست که او انسانی حساس و دارای پرنسیب است. علیرغم تحسین خصلت های مثبت او، بخاطر رک گویی های بی پرده و گاه خشن او علاقه زیاذی به کار مشترک با وی را نداشت. بهمین خاطر، در این اواخر ، در فرصتی که بدست آورده بود با امان دردی در باره این موضوع همفکری کرده بود. امان دردی بعد از شنیدن تمام حرف های گل بی بی در پاسخ به او گفته بود:
چرا با خود او صحبت نکردی، آیا بهتر نبود که اول با خود او این مسایل را در میان می گذاشتی بعد با من مشورت میکردی. با همه این احوال به نظر من، شاید تنها کسی که شما می توانید براحتی با او کار کنید قربانگلدی است. چونکه او آدم یکرنگی ست، در عمل هیچ مرزی بین زندگی خصوصی و عمومی اش قایل نیست اگر خوب دقت کنی او را همچون یک خانه شیشه ای می یابی که هیچ چیز پوشیده ای ندارد. همه چیز او بر همه نگاهها عیان است. او مثل خیلی از این برو بچه ها که دانشجو هستند ، دانشجو نیست. ولی او بیشتر از آنها کتاب خوانده و بیشتر از آنها سرد و گرم روزگار را چشیده و بیشتر از آنها درک میکند. اما به برتری خود کمتر توجه دارد. و بدون اینکه گل بی بی بشنود با خود گفت « بهمین خاطر از اعتماد بنفس آن چنان بالایی برخوردار نیست.»
گویا با نگاههای نافذش میخواست این بار اورا دقیق تر بشناسد. نگاههای او تا اعماق قلب پسر جوانی که در برابرش قرارداشت نفوذ کرده بود. دیگر نه واژه ها و کلمات، نگاه ها بودند که با هم حرف میزدند. در این لحظه کوتاه، لحظه ای که تنها نگاه ها گفتگو میکردند، دنیایی از حرف رد وبدل شده بود. گویا زمان در این لحظه ایستاده بود. به ناگاه صدایی آن لحظه زیبا را به پایان رساند.
صدای تاشلی بود که در همهمه انبوه جماعت حاضر در نمایشگاه فریاد میزد « آهای قربانگلدی میتونی یک لحظه بیایی اینجا!»، قربانگلدی در یک آن به خودش آمد و خطاب به گل بی بی گفت: اگر کاری با من ندارید من از حضورتان مرخص می شوم.
در جواب شنید: چرا، یک کاری با شما داشتم که همین الان به ذهنم آمد، ولی بهتره که فعلا به کمک تاشلی بروید، من تا نیم ساعت دیگر شما را روی تپه میل گنبد می بیبم، فعلا خدا حافظ.
برج گنبد بر فراز تپه ای خاکی که ارتفاع آن از سطح زمین 15 متر است تقریبا هزار سال پیش بنا شده است. این برج در زیر سمت شرق کوه های البرز و در برابر صحراهای پهناور آسیای میانه، به عنوان یکی از شاهکارهای معماری ایران با تمام شکوه و عظمت خود قد برافراشته است.
این بنا بقعه آرامگاه قابوس بن وشمگیر می باشد. این گنبد که اهالی بومی به آن میل نیز می گویند در زمان های دورتر راهنمای خوبی به کاروان ها بوده است. این برج با عظمت شامل دو قسمت است یک قسمت شامل پای بست بنا و بدنه و دیگری گنبد مخروطی، ارتفاع کل برج هفتاد متر است، پانزده متر ارتفاع پای بست و پنجاه پنج متر ارتفاع خود برج است. بدنه مدور خارجی برج گنبد دارای ده ترک ( دندانه نود درجه) می باشد که همانند ستاره ده پر است. این ترک ها که در اطراف آن و به فواصل مساوی از یکدیگر قرار دارند، از پای بست شروع و تا زیر سقف گنبدی ادامه می یابدو میان این ترک ها با کوهه های آجری ( به جز درب ورودی) پر شده است. در ردیف کتیبه کوفی که متن مکرر است به صورت کمربتد وار بدنه برج را زینت بخشیده اندکه یک ردیف آن در هشت متری پای آن و دیگری بالا در زیر گنبد مخروطی قرار دارد.
قربان گلدی هنگامی که از تپه بالا می رفت به چند لحظه پیش، لحظه ای که نگاهش در نگاه گل بی بی قفل شده بود فکر کرد، هر چه بیشتر فکر می کرد شدت ضربان قلبش بالا می رفت. با خود گفت: آدم وقتی از سربالایی بالا میرود تپش قلبش نیز بیشتر میشود. چند قدم دیگر به پیش برداشت و از گفته خود پشیمان شد، و با خود نجوا کرد خود فریبی آغاز مردم فریبی است، چرا به خودت دروغ میگی مرد، این چشمان سیاه و زیبایی وحشی دختره است که به قلب و روح تو تلنگر زده. با خود اندیشید، نه این درست نیست آدم به رفیق خودش به چشم دیگری نگاه بکند. فکر شو بکن اگر رفقایت به این احساس تو پی ببرند چه خواهند گفت. آنوقت چه جوری میخواهی سرت را بالا بگیری، چطور میتوانی به چشمان آنان، آنانی که این همه به تو اعتماد و احترام میگذارند، نگاه کنی.
در افکار گوناگون غوطه ور شده بود، لحظه ای ایستاد و چشمانش را بست. بیاد آورد زمانی را که نوجوانی بیش نبود. در آن ایام جوانان و نوجوانانی که برای دید زدن و چشم چرانی دختران محله شان می آمدند یک دست مفصل از دست او کتک می خوردند. برای او فرق نمی کرد حریفش کوچک یا بزرگ، ضعیف یا قوی، یک یا چند نفر باشند، از پس همه شان بر می آمد. به همین خاطر تمام دختران محله او را دوست داشتند. اگر کسی مزاحم شان می شد کافی بود به او بگویند تا از شر مزاحمت های بعدی خلاص گردند. نه فقط دختران محله بلکه بزرگتر های محله نیز بخاطر احساس مسئولیتش به او اعتماد داشتند.
برای او مورد اعتماد واقع شدن و مقابله با زورگویی از دوران بچگی اش خیلی مهم بود. حاضر بود این مسئله را حتی با فدا کردن جانش به اثبات برساند.
چشمانش را گشود و به نظر می رسید مسئله را حل کرده، قدم هایش را تندتر کرد و به خود گفت احساسات من نمی تواتد خارج از احساس مشترک ما برای آرمان های مشترک باشد.
زمانی که قربانگلدی به روی تپه رسید دید گل بی بی مشغول نگاه کردن برج است. به آرامی در کنارش ایستاد و گفت هزار سال از عمرش می گذرد. گل بی بی سرش را برگرداند و گفت خیلی جالبه، این برج را بخوام یا نخوام هر روز می دیدمش اما هرگز مثل الان که داشتم به برج نگاه می کردم به وقار و خاموشی آن پی نبرده بودم. هزار سال خاموش و با وقار در اینجا ایستاده، خیلی با عظمت است، حسابشو بکن تو این مدت همه اتفاقاتی که بر مردم این سرزمین رفته شاهد بوده، شاهد شادی ها و رنج ها، جنگ و ویرانی ها، شکست و پیروزی، سازندگی و آبادانی، همه را دیده ولی خاموش وصامت تا به امروز پا بر جا مانده، سنگ صبور که می گویند همین است.
قربانگلدی ساکت به حرف های او گوش می کرد. وقتی صحبت های او تمام شد گفت، لابد الان به حرف های ما نیز گوش میدهد حرف هائی که شاید چندین وچند بار آن ها را از زبان دیگران شنیده و با خودش می گوید که انسان ها چقدر تکرار می کنند و لحظه هایشان را با تکرار پر می سازند. و نمی دانند و یا شاید نمیخواهند بدانندکه زندگی آن ها همین لحظه ها هستند. مهم آن است لحظه ها پر شوند و گرنه زندگی آنها تهی می شود. انسان ها از تهی شدن می ترسند به همین خاطر به پر کردن لحظه ها ولو از طریق تکرار روی می آورند.
گل بی بی متفکرانه لبخندی زد و گفت این حرفهای خودت است که از زبان برج می گوئی یا اینکه حرف های برج است. یعد برای آنکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید: هیچ هوس کردی بری بالای این برج؟
هوس نکردم، نه. ولی یکبار این امکان برایم پیش آمد. سال 49 برج را تعمیر می کردند، داربست های فلزی دور تا دور، از پائین تا سر برج زده بودند. من و یکی از دوستانم که البته در آنوقت خیلی کم سن وسال بودیم تصمیم گرفتیم تا بالای برج بریم. تا وسطهایش که رسیدیم سر من شروع به گیج رفتن کرد ولی به دوستم گفتم تو برو بالا. او تا نوک برج رفت . میدونی وقتی آن بالا رسید چکار کرد؟
- نه.
شروع کرد به شاشیدن.
هر دو شروع کردن به خندیدن. در بالای تپه قدم میزدند و شهر را نگاه می کردند. قربانگلدی تصمیم گرفت راجع به آن لحظه شیرین و در باره احساسات و افکارش به او بگوید. اما نمی دانست از کجا و چگونه شروع کند. به خودش جرأتی داد و شروع کرد به صحبت، می خواستم راجع به... مکثی طولانی کرد. گل بی بی تگاهش کرد و به او فهماند که منتظر شنیدن ادامه حرف های ناتمام اوست. گلوی قربانگلدی خشک شده بود، بزحمت آب دهانش را قورت داد و گفت می خواستم راجع به کاری که با من داشتی بپرسم، خوب چه کار داشتی؟
- یکی از دختران علاقمند به فعالیت از طرف خانواده اش شدیدا زیر فشار است، باید یک طوری به او کمک کرد. به نظر شما در این مورد چه کار میشه کرد؟
- فکر نمیکنم تنها این مورد باشد. این موضوع احتمالا عمومیت دارد. نمیشه یکباره کاری صورت داد، باید امیدوار بود که حرکت های اجتماعی به حل این مشکل کمک بکند.
- آخه این مورد مشخص تقریبا حالت استثنائی دارد. منظورم اینه که این دختره خواهر تاشلی است. همین رفیق تاشلی خودمان که خیلی فعاله. او در خانه نه تنها هیچ کمکی به کمتر شدن فشار والدین به خواهرش نمی کنه بلکه بعضی وقتها خودش هم خواهره را از شرکت در فعالیت منع می کنه.
- عجب... تنها کاری که من میتوانم بکنم صحبت کردن با تاشلی است.
- من هم همین را میخواستم.
قربانگلدی گفت: اگر کار وصحبت ودیگری نیست بهتره که برویم و من تاشلی را قبل از اینکه برود گیر بیارم و سر این قضیه باهاش صحبت بکنم.
III
وقتی گل بی بی به خانه رسید هوا حسابی تاریک شده بود. به آرامی وارد اتاق نشیمن شد و به مادرش که از ساعت ها پیش به انتظار آمدن او چشم به در دوخته بود، سلام داد. مادرش بدون آن که جواب سلامش را بدهد گفت: تا این وفت شب تو کجا بودی دختر؟ همین جوری برای خودت ول می گردی و معلوم نیس که کجا میری و چه کار می کنی. هیج میدونی اگر پدرت بفهمد که اینقدر ده دری شدی، پوست تو را می کنه و تو را از بیرون رفتن قدغن می کنه؟ هیج فکر کردی که اگر بلایی سرت بیاد من جواب پدرت را چی بدم؟
گل بی بی به این حرف ها تقریبا عادت کرده بود و بدون این که آن ها را جدی بگیرد به مادرش گفت: مادر جون هیچ میدونی امروز تو شهر چی شد؟ همه دخترای تورکمن با لباس های تورکمنی شان به شهر آمده بودند و تظاهرات کردند.
مادرش گفت: خوب که چی؟ تظاهرات کردید، جیغ زدید، شعاردادید و داد و بیداد راه انداختید، خوب که چی؟ کجای دنیا را فتح کردید؟ دخترم از این کارها چیزی در نمیاد. تازه این جور کارها به دخترا نمیاد. برعکس ممکنه یک اتفاقی بیفته و باعث آبروریزی بشه. زبانم لال، فردا اگر مردم بگن که دختر حاج آقا جزو هوارچی هاست و این به گوش بابات برسه میدونی چی میشه؟ قیامت میشه، قیامت! اونوقت من جواب بابات را چی بدم دخترم.
گل بی بی برای این که از بحث و جدل دوری کرده باشد، با خونسردی سعی کرد موضوع صحبت را عوص کند، گفت: خیلی خوب مادر جان از این به بعد حواسم را بیشتر جمع می کنم و بیشتر مواظب میشم و سعی می کنم داخل شلوغی ها نشم. تو نگران هیج چیز نباش. حالا بگو شام چی داریم، آیا کاری هست که من انجامش بدم؟
مادرش آهی کشید و گفت: ای بالام، بالام، من یک چیزی میگم و تو با یک گوش ات می شنوی و از گوش دیگه ات بیرونش می کنی. خدایا خودت بچه ام را در پناهت نگهدار!
از این نوع بحث ها بین مادر و دختر بارها اتفاق افتاده بود. در اوایل گل بی بی کوتاه نمی آمد و سفت وسخت جلوی مادرش در می آمد و بحث شان تند و تیز می شد. مادرش همیشه با تهدید و آخرش با التماس حرف هاش را تمام می کرد. گل بی بی نیز دریافته بود که با دهن به دهن شدن چیزی عایدش نمی شد، برعکس اوضاع را بدتر از آن چه بود می کرد. به همین خاطر در این اواخر تمام سعی اش را به کار می گرفت که خونسردی خودش را حفظ کند و سر صحبت را به چیز های دیگر بکشاند. چون دریافته بود که مادرش یه خاطر دیر آمدن او به یه انتظار نشسته و دلواپس آمدن او شده است. عوضش در فرصت های دیگر به صحبت با مادرش می نشست که او نیز آرام به حرف هایش گوش می کرد.
مادرش گفت: شام چکدیرمه داریم، وقتی بابات از مسجد برگرده شام را می خوریم. الان دیگه وقت آمدنش هم شده برو دخترم سفره شام را پهن کن.
بعد از خوردن شام گل بی بی به اتاقش رفت و تمام ماجراها و صحنه ها و لحظه های به یاد ماندنی آن روز را در ذهنش مرور کرد.
ر. اجانلی 1377
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی